دوستان یه مسأله مهمی هست که البته قبلا هم درموردش نوشتم اما لازم دیدم با تأکید بگم دعاکنید در موردش لطفا.
+ ثابت بودن این پست یعنی کماکان اولیت اول خرده ریزای یه ذهن اشباع همین موضوعه
امروز که نه، امشب یه حال غریبی داشتم که بدجور و ناخودآگاه راشن رولت ریحنا رو طلبید. الآن اومدم بعد عمری یه تکست بذارم که دیدم قبلا گذاشتمش تو پست 215. هیچی دیگه، بیخیال شدم!
+ خیلی وقته خیلیا اینجا سر نمیزنی حتی؛ دلم خواست دعا کتم هرکی یه نفس همراهم شد، هرجا هست، سلامت و دلخوش باشه
از 12 ماه سال، ماه سیزدهم رو بیشتر از همه دوست دارم. به یه دلیل ساده، چون وجود نداره ...
+ یاد قصه ی تقویم ایران باستان افتادم وقتی داشتم جمله بالا رو مینوشتم؛ ایرانیا بجای اینکه هر 4سال، یه سال رو کبیسه کنن، صبر میکردن صد سال بشه، بعد یه ماه به سال اضافه میکردن و کل این یه ماه رو جشن میگرفتن. اصن قصه ی اینکه میگن ان شا الله صدساله بشی همینه. یعنی اون جشن صده رو ببینی ...
اصن بهش نمیادا ولی عجب ناهاری بود؛ پلوش که از جمعه بود تو یخچال و گرم شد، گوجه کبابی هم که حرف نداشت، ترشی فلفل هم شد چاشنی. یعنی خدایی از یه مرصع پلو به من بیشتر چسبید. البته ناگفته نماند که بخش اعظم این لذت رو مدیون جناب گرسنگی بودم :دی
+ تا هفته دوم تیر دقیقا 6ماه مونده؛ خدایا یه فرجی کن که نه سیخ بسوزه نه کباب :/
چند روزه شرکت نمیرم به بهانه امتحان زبان و تو این مدت روزی نیست که تلفن نزنن بهم. روز اول گوشیم روشن بود ساعت 7 شب سر کلاس بودم تلفن پشت تلفن. هیچی دیگه اونروز جواب دادم ولی دیگه جواب بی جواب. منظور از مرخصی فقط عدم حضور فیزیکی نیس، باید اینو بفهمن که من بیشتر به آرامش روانی نیاز دارم.
+ چرا من فکرمیکنم بالا رفتن دوباره قیمت دلارریال علاوه بر قضایای مذاکره و این چیزا، به افت شدید قیمت نفت و در جریان بودن بررسی بودجه تو مجلس ربط داره؟!
خدا میدونه چندبار آلبوم فاونتین کلینت منسل رو شنیدم و حتی فکر هم نکردم این آهنگا میتونه داستان یه فیلم باشه ... ساعت از 3 گذشته و صدای تیتراژ فیلم دِ فاونتِین داره تو بک گراند این کلمه ها پخش میشه؛ خوشحالم که خیلی تصادفی به این فیلم رسیدم و شانس دیدنش رو داشتم. فیلم خاصیه شاید هر کسی خوشش نیاد اما من رو اصن برده تو یه حال و هوای دیگه
+ دوّم دبیرستان که بودم وصیت کردم تو قبرستون روستای پدریم که خیلی وقته متروکه شده دفن بشم و یه درخت چنار رو قبرم بکارن ...
صبح توبیخم کردن! به جرم اینکه بدون اطلاع رفتم سفر. با این توجیه که کارمند پاره وقت مرخصی نداره. اینا به درک؛ دو هفته پیش من گفته بودم سه شنبه هفته آینده میرم مشهد. عوضیا. نوکر بی جیره و مواجب گیر آوردن، هرچی هم میخوان میگن. یه باره بگن دروغ میگی و خلاص دیگه
+ نمیخوام ادامه بدم. هیچی رو. صبح گفتم کلیدو میذارم میام بیرون، خواهرم تلفن و وایبر که نه بمون. حالا هم شبی به روی خودش نیاورده میگه فردا ناهار فلان چیز ببر. حالم داره بهم میخوره. امیدوارم این قلب زودتر وایسه
مهم نیست چه اتفاقی بیفته، اصلا مهم نیست، تنها چیزی که مهمه از نظر خانواده بنده، اینه که من تو خونه نباشم. حالا با هر خفت و خواری ای هم که همراه باشه هیچ اهمیتی نداره
+ یه زمانی میگفتم هیچی نمیتونه باعث بی اشتهایی و بی میلی من به غذا، بخصوص صبحونه باشه. خواستم بگم اتفاقاً جدیداً ثابت شده که خیلی راحت این اتفاق می افته
خب باید بگم برای اوّلین بار در طول زندگیم فهمیدم اینکه میگن قلب درد میکنه یعنی چی. تو راه رفتن، بعد نماز صبح تا خودِ مشهد تقریبا 3-4 ساعت تجربه ش کردم
+ جای همه خالی. به یاد تکت تک آدمای اینجا بودم. ان شا الله هرچی از خدا میخواید خیر و صلاح درش باشه و بهتون بده
صدای اذون تو گوشمه چند روزه. ساعت و وقتشم فرق ندارم. تنها بشم و جای ساکت باشم میاد صدا. انقدرم طبیعیه که گاهی حواسم به ساعت نیست، فکرمیکنم واقعا دارن اذون میگن. نمیدونم براش معنی خاصی باید پیدا کنم یا اسمشو بذارم یه اختلال حسی - روانی و ازش رد بشم
+ دلم میخواد یه حرف عمیق بزنم، اما هرچی فکرمیکنم میبینم از سکوت عمیق تر پیدا نمیکنم؛ هرچند معنی سکوت رو گاهی حتی خودمم نمیفهمم ...
+ نایب الزیارة ام اما التماس دعام سرجاشه
اول دبیرستان اولویت اننتخاب رشته م انسانی بود، مدرسه مون نداشت. مدرسه های خاص فقط ریاضی و تجربی دارن هنوزم. تو ولایت ما فقط یه مدرسه انسانی پسرونه داشت که جای لاتا و چاقوکشا بود. الآنم همین قصه داره واسه برادرزاده م تکرار میشه، اونم انسانی میخواد و وضع دبیرستانای دخترونه به مراتب بدتره ...
+ آزمونای سازمان فنی حرفه ای خیلی معتبر و با پایه ی علمی هستن. دوست داشتید اینجا میتونید عضو بشید و آزموناشو شرکت کنید. این هم نتیجه ی خودم :/
یه شماره غریبه تو واتس اپ پیام داد، نگاه کردم دیدم خودشو معرفی کرده. رفیقم بود خط دائمی گرفته؛ تلفن زدم بهش حال و احوال و اینا که گفت بهم تبریک بگو بابا شدم. دو سال نیست زن گرفته. ازش واسه یکی دیگه از بچه ها که نامزد کرده گفتم. گفت بابا فقط تو پیر شدی موندی یه تکونی بده به خودت. تو دلم گفتم این زندگی خود منم از سرش زیادم و زدم به مسخره بازی و حرفو ادامه دادم ...
+ آن شرلی با موهای قرمز، نه قرمز نه، هویجی :))
یک سال به کلام هم کم نیست چه رسد به واقعیت؛ درواقع دو ساله. امسال که هیچ و سال دیگه که شاید بشه و شایدم نه که بخونم واسه کنکور. به هر حال برنامه باید این باشه که این یه سال زبان آلمانی و انگلیسی رو درست بخونم و کنارش یه کم چیزای کاربردی یاد بگیرم، خونه دوم میشه از اوایل تابستون شاید که دیگه اگه بشه جدی برم سراغ درس. هرچند بعید میدونم گرفتار شدن توی عالم کار و زندگی اجازه بده که کسی اونطوری که میخواد رو یه چیز خاص تمرکز کنه.
+ ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س؛ ولی به این فکرکردی که هرچی از فصلش بگذره، عطر و طعم گوشتش کمتر میشه؟ مگر اینکه فقط فکرت فقط رفع گرسنگی باشه ...
خواهرم رفت با خواهر بزرگه اینا هیئت، گفت شب میرم خونه شون ولی ۹.۵ برگشت. شام هم نخورده بود. بعدشم هیچی نخورد. پکر بود. هیچی نگفت ولی حتما یه چیزی شده. خیلی ضد حال خورده تابلو هست :/
+ دلم بدجور گرفته، خیلی بدجور...
کوزت میخواست از دست تناردیه ها فرار کنه اما نمیتونست، ژانوالژان بهش کمک کرد. مرد گاریچی هم همینطور، اون میخواست زنده بمونه. خواستن چیز مهمیه ...
+ تو مترو وقتی جامو به یه پیرمرد میدم و بعد متوجه میشم تو جیبش سیگاره، دوست دارم جامو پس بگیرم. این آدم کمک لازم نداره!
خسته م از لبخند اجباری ... خسته م از حرفای تکراری ... خسته از خواب فراموشی ... زندگی با وهم بیداری ... / احسان خواجه امیری / عشقای کوتاه
+ ازش که هیچ وقت خوشم نیومده ولی ترانه ی این آهنگش رو خیلی میپسندم
نمیدونم چرا جدیداً چشمام زیاد درد میگیره؛ البته احتمال خیلی زیاد بخاطر اعصاب کوفتیه. نمیشه جلوشو گرفت، نمیشه کاریش کرد ...
+ همیشه تو این فصل مشغول درس و دفتر و کتاب بودم. حیف.
آنت دهی خیلی جاها خوب نیست و منم انقدر پست از دست دادم تو وبلاگام که ترجیح میدم نوت بنویسم و بعد کپی-پیست بیارم تو وبلاگ. حالا هم که نه با گوشی جدیده میتونم پست بذارم این طوری، نه گوشی قدیمیه لاگین میشه تو بلاگ اسکی. از خرده ریز ننوشتن هم که خسته شدم. دیگه امشب تصمیم گرفتم همه رو تو گوشی بویسم، شبا که خونه م کم کم آپشون کنم
+ یه چی میخواستم بگم یادم رفت :/
آسمون آبیه ... جای اون خالیه ... که باشه و ببینه انقدر حالمون عالیه ... / زدبازی / کوچه
+ به نظر شما مرا با کفر و با ایمان چه کار؟ نه واقعا چه کاری؟
دسته ی هیئت ده بالا جبهه ی مدرنیته س؛ یه طبل خریده که با یه وانت قبلاً آبی رنگ و حالا گلی و سیاه پوش شده، پشت سر هیئت میاد و 4 نفر مسئول درآوردن صداشن! دسته ی هیئت ده پایین هم که پشت شعار سنتی بودن، این اداها رو قبول نداره، آدمای تک زنجیر رو با احترام به آخر صف راهنمایی میکنه. گمونم روز عاشورا هم سپاه عمرسعد به تعداد زیادشون مینازیده!
+ ما ملّتی هستیم که عین نقل و نبات فحش نثار صغیر و کبیر میکنیم، و البته با رفتار و فکرمون خودمون رو هم بی نصیب نمیذاریم :/
سن حدود 65 سال، قد حدود 165، هندزفری در گوش و صدای طبل و سنچی که گوشِ من، آقای بقل دستی هستم، رو داره آزار میده :/
+ زمونه ی عجیبیه؛ حذف شدن "ح" از اول اسم "حسین" چه به سر این مردم آورده؟!