خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

069

گفته بودم نقطه مقابلت حال بدیه، گفته بود منم تا قبل از اینکه بخوام عوض بشم مثل تو بودم. چیزی نگفتم. لبخند زدم فقط. اما تو دلم گفتم خدا نکنه هیشکی حالش مثل من باشه ... 

 

+ کاش این قدرت رو داشتم که معنی درد و مرگ رو تو لغتنامه ها با هم عوض کنم، تا آدما بدونن از کدوم بهتره بترسن!

نظرات 1 + ارسال نظر
ﺁﺳﻲ دوشنبه 15 اردیبهشت 1393 ساعت 09:41

ﻣﺮﮒ ﺗﺮﺱ ﻧﺪاﺭﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻴﺨﻮﺩ ﻣﻴﺘﺮﺳﻦ...
ﻣﻦ ﻛﻪ ﻧﺘﺮﺳﻴﺪﻡ...

منم نترسیدم.
اونروز البته که میدونی
منتها الآن ... نه الآنم نمیترسم از خودش، از بعدش ولی ...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.