خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

944

...


+ دوست داشتم جنمشو داشتم خودکشی میکردم

945

صبح توبیخم کردن! به جرم اینکه بدون اطلاع رفتم سفر. با این توجیه که کارمند پاره وقت مرخصی نداره. اینا به درک؛ دو هفته پیش من گفته بودم سه شنبه هفته آینده میرم مشهد. عوضیا. نوکر بی جیره و مواجب گیر آوردن، هرچی هم میخوان میگن. یه باره بگن دروغ میگی و خلاص دیگه


+ نمیخوام ادامه بدم. هیچی رو. صبح گفتم کلیدو میذارم میام بیرون، خواهرم تلفن و وایبر که نه بمون. حالا هم شبی به روی خودش نیاورده میگه فردا ناهار فلان چیز ببر. حالم داره بهم میخوره. امیدوارم این قلب زودتر وایسه

946

مهم نیست چه اتفاقی بیفته، اصلا مهم نیست، تنها چیزی که مهمه از نظر خانواده بنده، اینه که من تو خونه نباشم. حالا با هر خفت و خواری ای هم که همراه باشه هیچ اهمیتی نداره


+ یه زمانی میگفتم هیچی نمیتونه باعث بی اشتهایی و بی میلی من به غذا، بخصوص صبحونه باشه. خواستم بگم اتفاقاً جدیداً ثابت شده که خیلی راحت این اتفاق می افته

947

خب باید بگم برای اوّلین بار در طول زندگیم فهمیدم اینکه میگن قلب درد میکنه یعنی چی. تو راه رفتن، بعد نماز صبح تا خودِ مشهد تقریبا 3-4 ساعت تجربه ش کردم


+ جای همه خالی. به یاد تکت تک آدمای اینجا بودم. ان شا الله هرچی از خدا میخواید خیر و صلاح درش باشه و  بهتون بده

948

صدای اذون تو گوشمه چند روزه. ساعت و وقتشم فرق ندارم. تنها بشم و جای ساکت باشم میاد صدا. انقدرم طبیعیه که گاهی حواسم به ساعت نیست، فکرمیکنم واقعا دارن اذون میگن. نمیدونم براش معنی خاصی باید پیدا کنم یا اسمشو بذارم یه اختلال حسی - روانی و ازش رد بشم


+ دلم میخواد یه حرف عمیق بزنم، اما هرچی فکرمیکنم میبینم از سکوت عمیق تر پیدا نمیکنم؛ هرچند معنی سکوت رو گاهی حتی خودمم نمیفهمم ...

949

انقدر خرده ریز تو دست و پام ریخته، که حتی نمدونم کدومشو نگاه کنم، دیگه ببینید چه جایی میمونه واسه نوشتن ...


+ نایب الزیارة ام اما التماس دعام سرجاشه

950

اول دبیرستان اولویت اننتخاب رشته م انسانی بود، مدرسه مون نداشت. مدرسه های خاص فقط ریاضی و تجربی دارن هنوزم. تو ولایت ما فقط یه مدرسه انسانی پسرونه داشت که جای لاتا و چاقوکشا بود. الآنم همین قصه داره واسه برادرزاده م تکرار میشه، اونم انسانی میخواد و وضع دبیرستانای دخترونه به مراتب بدتره ...


+ آزمونای سازمان فنی حرفه ای خیلی معتبر و با پایه ی علمی هستن. دوست داشتید اینجا میتونید عضو بشید و آزموناشو شرکت کنید. این هم نتیجه ی خودم :/

951

یه شماره غریبه تو واتس اپ پیام داد، نگاه کردم دیدم خودشو معرفی کرده. رفیقم بود خط دائمی گرفته؛ تلفن زدم بهش حال و احوال و اینا که گفت بهم تبریک بگو بابا شدم. دو سال نیست زن گرفته. ازش واسه یکی دیگه از بچه ها که نامزد کرده گفتم. گفت بابا فقط تو پیر شدی موندی یه تکونی بده به خودت. تو دلم گفتم این زندگی خود منم از سرش زیادم و زدم به مسخره بازی و حرفو ادامه دادم ...


+ آن شرلی با موهای قرمز، نه قرمز نه، هویجی :))

952

یک سال به کلام هم کم نیست چه رسد به واقعیت؛ درواقع دو ساله. امسال که هیچ و سال دیگه که شاید بشه و شایدم نه که بخونم واسه کنکور. به هر حال برنامه باید این باشه که این یه سال زبان آلمانی و انگلیسی رو درست بخونم و کنارش یه کم چیزای کاربردی یاد بگیرم، خونه دوم میشه از اوایل تابستون شاید که دیگه اگه بشه جدی برم سراغ درس. هرچند بعید میدونم گرفتار شدن توی عالم کار و زندگی اجازه بده که کسی اونطوری که میخواد رو یه چیز خاص تمرکز کنه.


+ ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س؛ ولی به این فکرکردی که هرچی از فصلش بگذره، عطر و طعم گوشتش کمتر میشه؟ مگر اینکه فقط فکرت فقط رفع گرسنگی باشه ...

953

خواهرم رفت با خواهر بزرگه اینا هیئت، گفت شب میرم خونه شون ولی ۹.۵ برگشت. شام هم نخورده بود. بعدشم هیچی نخورد. پکر بود. هیچی نگفت ولی حتما یه چیزی شده. خیلی ضد حال خورده تابلو هست :/


+ دلم بدجور گرفته، خیلی بدجور... 

954

کوزت میخواست از دست تناردیه ها فرار کنه اما نمیتونست، ژانوالژان بهش کمک کرد. مرد گاریچی هم همینطور، اون میخواست زنده بمونه. خواستن چیز مهمیه ...


+ تو مترو وقتی جامو به یه پیرمرد میدم و بعد متوجه میشم تو جیبش سیگاره، دوست دارم جامو پس بگیرم. این آدم کمک لازم نداره!

955

خسته م از لبخند اجباری ... خسته م از حرفای تکراری ... خسته از خواب فراموشی ... زندگی با وهم بیداری ... / احسان خواجه امیری / عشقای کوتاه


+ ازش که هیچ وقت خوشم نیومده ولی ترانه ی این آهنگش رو خیلی میپسندم

956

نمیدونم چرا جدیداً چشمام زیاد درد میگیره؛ البته احتمال خیلی زیاد بخاطر اعصاب کوفتیه. نمیشه جلوشو گرفت، نمیشه کاریش کرد ...


+ همیشه تو این فصل مشغول درس و دفتر و کتاب بودم. حیف.

957

آنت دهی خیلی جاها خوب نیست و منم انقدر پست از دست دادم تو وبلاگام که ترجیح میدم نوت بنویسم و بعد کپی-پیست بیارم تو وبلاگ. حالا هم که نه با گوشی جدیده میتونم پست بذارم این طوری، نه گوشی قدیمیه لاگین میشه تو بلاگ اسکی. از خرده ریز ننوشتن هم که خسته شدم. دیگه امشب تصمیم گرفتم همه رو تو گوشی بویسم، شبا که خونه م کم کم آپشون کنم


+ یه چی میخواستم بگم یادم رفت :/

958

آسمون آبیه ... جای اون خالیه ... که باشه و ببینه انقدر حالمون عالیه ... / زدبازی / کوچه


+ به نظر شما مرا با کفر و با ایمان چه کار؟ نه واقعا چه کاری؟

959

دسته ی هیئت ده بالا جبهه ی مدرنیته س؛ یه طبل خریده که با یه وانت قبلاً آبی رنگ و حالا گلی و سیاه پوش شده، پشت سر هیئت میاد و 4 نفر مسئول درآوردن صداشن! دسته ی هیئت ده پایین هم که پشت شعار سنتی بودن، این اداها رو قبول نداره، آدمای تک زنجیر رو با احترام به آخر صف راهنمایی میکنه. گمونم روز عاشورا هم سپاه عمرسعد به تعداد زیادشون مینازیده!


+ ما ملّتی هستیم که عین نقل و نبات فحش نثار صغیر و کبیر میکنیم، و البته با رفتار و فکرمون خودمون رو هم بی نصیب نمیذاریم :/

960

سن حدود 65 سال، قد حدود 165، هندزفری در گوش و صدای طبل و سنچی که گوشِ من، آقای بقل دستی هستم، رو داره آزار میده :/


+ زمونه ی عجیبیه؛ حذف شدن "ح" از اول اسم "حسین" چه به سر این مردم آورده؟!

961

هنوز تو ایستگاه بی آر تی ام، خیسِ خیس ولی! ماشینِ بی ادب شاسی بلند و پلاک شخصی که یه راننده ی شیک و محترم داشت و به هر دلیلی، بجای مسیر بزرگراه، داشت تو خط ویژه با سرعت حرکت میکرد ... بیخیال


+ با احترام به موارد خاص، بعضی رفتارا فقط تو دو گروه آدم دیده میشه، حروم زاده ها و حروم لقمه ها. البته رابطه عکسش هم موجوده :/

962

وقتی زمین خیسه و کلاس اونقدر دیر تعطیل شده که نونوایی دیگه نون نداره وحتی تعطیله، مجبور میشی فاصله ی دو تا ایستگاه رو پیاده بری بلکه یه جا واسه شام و اینا نون گیر بیاری. هیچی هم که گیر نیاوردی، دست از پا درازتر میرسی به ایستگاه خلوتِ بعدی و میبینی مأمور ایستگاه از شدت سرما داره اول به آخر و آخر به اول ایستگاه رو میدوه تا یه کم گرم بشه. حالا تو چه حسی داری؟ به این آدم نمیگی مرد؟ راستی ساعت 9 شبه ...


+ بر اساس اعلام معاونت اجتماعی شهرداری تهران، متکدیان سطح شهر، روزانه بین 150 تا 600هزار تومان درآمد دارند!

963

دنبال حرف خودم بودم که یه جرغه خورد؛ پایان نامه م مرکز استراحت شهری بود، یه مجموعه پیش ساخته و مدولار با معماری خیلی سبز. حالا باید برم پیش استادم. میخوام حرفه ای وارد فیلد معماری سریع و سبز بشم

+ امیدوارم هیچ وقت به خودم اجازه ندم که خودمو بسوزونم... 

964

فکرکردم واسه خودم کارت ویزیت طراحی کنم؛ اون آقاهه، کارشناس فلان، طراح و مجری معماری، معماری داخلی و دکوراسیون. یه پیج اینستاگرامم درست کنم و توش نمونه کار بذارم. همیشه هم فکرم این بود که اگه یه وقت کارت زدم کد کیو آر روش بذارم. ولی الآن مرددم که نوع کدم چی باشه؟ لینک سایت؟ اس ام اس؟ تلفن؟ یا کارت ویزیت کلاً؟ نمیدونم هنوز :/


+ اینجا پرنده هم پر نمیزنه. کم کم داره تار عنکبوت بسته میشه به در و دیوار خرده ریزا ...

965


دللم واسه سردی و خشکی هوای ولایت تنگ شده، واسه اینکه ابر باشه و باد بیاددد اما دریغ از یه قطره بارون. دلم خونه رو میخواد، نه فقط ولایت، خونه رو میخواد... + دلم میخواد حرف بزنم، بگم چی میگذره تو کله م، و بیشتر از اون، از همه بیخبرم. دلم میخواد مثل ماه های قبل بشه اینجا...




966

پنج شنبه تلفن زدن گفتن تو قرعه کشی هیئت راهیان کربلا واسه عتبات دانشجویی اربعین اسمم دراومده. گفتن 300 بریز به حساب به عنوان قسط اول. حالا من خوشحال باشم یا خون خونمو بخوره که کار میکنم بی جیره و مواجب که حتی حالا که اینطوری طلبیده شدم ...


+ پارسال نذر کرده بودم اگه کنکور قبول شدم امسال برم پیاده روی اربعین. امسال که قبول نشدم و اینطوری ... خدایا! من بنده م؛ تو حکمت کارای تو میمونم ولی ... میشه دلمو روشن کنی لطفا؟

967

الآن دقیقاً قدرت اینو دارم که مثل یه ومپایر گردن یه نفرو به نیش بکشم و خونشو بمکم. پسره صبح پی ام داده که آقا سعید بهتر بود قبل از اینکه اسم شرکتو شِیر کنی مشورت میکردی با ما. همه رو پاک کردم و تهش گفتم فکرم این بود که شاید این حرکت باعث تبلیغ کارمون بشه و اتفاقاً باید همه این کارو میکردن نه من تنها. نذاشتم دیگه حرف بزنه خداحافظی کردم ... باز سر ظهر پی ام داده که تراکتا آماده شد؟ گفتم تا حالا شده من کاری رو دیر برسونم که انقدر تکرار میکنی یه مطلبی رو؟


+ تفصیر منه که پشت گوش انداختم کاری که سر رساله پایان نامه باهام کرد. همین آقا بود که واسه رفع تکلیف یه فایل خراب برا من ایمیل کرد شب تحویل دادن رساله و دست منو گذاشت تو پوست گردو ... من احمقم که روزای استراحتمو میذارم واسه این آدما