دنیا آدمو وامیداره که بخنده، یا لااقل لبخند بزنه. شاید مسخره به نظر برسه اما واقعیت اینه که اگه قبل از اینکه دیر بشه، بی بهونه و گاهی حتی مثل دیوونه ها نخندیم، کار به جایی میرسه که از رنج درد همیشه لبخند به لب داشته باشیم ...
+ از خودم مبراست که به قول حضرت حافظ کارم از گریه گذشه ست و خیلی وقته بدان میخندم!
خوب! بجای یه تلخیِ بدون پایان، پایان تلخ رو انتخاب کردم و فایرفاکس رو از بیخ و بن آنیستال کردم و از نو نصب. سرم خلوت شد؛ پسورد و حتی ایمیل پشتیبانیِ بعضی وبلاگامو نمیدونم!
+ حس امروز صبح رو باید مینوشتم. سردرگمم. نیاز دارم بشینم حسابی فکرامو با یه نفر چکش کاری کنم تا به یه جایی برسم
دو سه روز پیش دیوونه شده بودم. پیام دادم به یکی از همکلاسیا که منو خوب میشناسه و پرسیدم من بی عرضه م؟ گفت نه ولی بی انگیزه ترین آدم دنیایی. جواب دادم از دروغ متنفرم. گفت دروغ نیست، داری غرق میشی، بدجورم داری غرق میشی ...
+ دلم نگرفته، دلم خسته س. خسته از حس و حال و روزگاری که واسه خودش ساخته
خدا میدونه چقدر از این قضیه دلم گرفته. اصن یه جوری کفران نعمته. نمیتونم هضمش کنم؛ من آدم خوبی نیستم لمل دیگه این مدلی ... نه خدا راضیه، نه بنده ی خدا راضیه، آخه این چه مدلشه؟!
+ اصن تمام امروز من این فکره بوده، همه ی همه ش ... :/
طرح تفکیک تهرون اینطوریه: اول شمالیا، دوم آذریا، سوم لرا، چهارم کردتا، پنجم بقیه. یعنی ما جزو اقلیت خیلی اقلیتیم که تو خیابون کسی بخواد بزنتمون، احتمال تنها نبودن یا نموندنش 80 درصده!
+ من که نه سر پیازم، نه ته پیاز، از صبح که شنیدم از فکر و اعصاب خوردیش بیرون نمیرم بجون خودم :(
سری که درد نمیکنه نه تنها دستمال میبندن؛ بلکه همچینم با مشت میکوبن توش که از درد به خودش بپیچه عین مار. ای خدا! آدم تو کار بعضی بنده هات میمونه، بد جورم میمونه!
+ خدایا! خدایا! آهای خدایا! من الآن کاری باهات ندارم، چیزی که تو ذهنمه رو درست کن، خیلی زودا، خیلی زودا، من میدونم چقدر سخته زودتر درستش کن. بدو خدا، بدو ...
عاغا ما یه غلطی کردیم، اسکایپمون پیام آپدیت داد، اوکی زدیم. حالا برداشته تمام پسوردای ذخیره شده ی فایرفاکس رو خذف کرده و دیگه م پسورد ذخیره نمیکنه. هرچی هم با تنطیماتش ور رفتم افاقه نکرد. یعنی عملاً نصف ایمیلا و وبلاگام پریده دیگه :/
+ دوست ندارم کسی رو ناراحت کنم. اما یه حرفایی رو نمیشه نزنم. حس میکنم نگم نامردیه ...
همیشه این سوال رو داشتم که چطور منِ پسر که محدوده ی پوششیم به مراتب بازتر از دختراس، هیچ وقت حاضر نیستم جورابی بپوشم که به زور تا پای مچ میرسه! اصن گور بابای دین و این چیزا، عاغا شما لبه ی کفش پاتونو نمیزنه؟ یا تو فصل سرد، ساق پاتون یخ نمیکنه؟! یا من نفهمم، یا قصه چیز دیگه ایه!
+ ای جان! بالاخره رسیدیم به 711 عزیز دل ...
چراشو نمیدونم اما ناغافلی یاد این بیت افتادم که گویند سعدی روی سرخ تو که زرد کرد/ اکسیر عشق در مسم افتاد و زر شدن
+ روی آن سال سیه باد که تابستانش آید و من در حیات و زرد آلو نخورم ... جاتون خالی :دی
من جمعه طهر بیدارشدم ساعت 12، شبش 2ساعت خوابیدم، شنبه هم 2 ساعت خوابیدم، امروزم که 3.5خوابیدم. خلاصه دیگه سر جمع میشه 58ساعت که 7.5 خواب بوده و 51.5بیداری. الآن من اگه با این وضع شب احیا خوابم بیاد زشته؟ فکرکنم نه ولی حیفه ... :/
+ مدیونید اگه فکرکنید من این پست رو گذاشتم که امروز بی پست نمونده باشه :دی
تو یکی از این شبکه های اجتماعی، یه بابایی عکس چندتا دختر و پسر گذاشته و نوشته جای اینا تو مجلس علی نیست؛ چندبار زیر پُستش نوشتم اما ثبت نشده؛ من میگم اینا رو صاحب مجلس دعوت کرده و به ما هیچ دخلی نداره اومدنشون؛ اما این چطوری رفتنشونه که یقه ی ما رو میگیره: کسی که ادعای اسلام و مسلمونیش میشه، عرضه داره تو شبِ علی، یکی از اینایی که به هوای علی اینجا اومدن، فقط و فقط با یه تکون تو فکرشون راهیِ خونه کنه؟ از من بپرسید میگم نه، نمیتونه، چون علی رو کمتر از همین دختر و پسرا باور داره
+ بالاخره تونستم دو ساعت بخوابم؛ در نوع خودش یه رکورده!
مثل درخت بیدکی ... تکیه مو دادم به کسی ... شدم درختی تو کویر ....... تنها و خشک، یک اسییییییر / فریدون فروغی / اسیر
+ ساعت 3. میرم تا شاید چند دقیقه خواب به چشمام بیارم؛ میرم ...
وقتی کم خوابیده باشی، نور چشمتو میزنه. وقتی نخوابیده باشی، نور بیشتر چشمتو میزنه. وقتی هم خوابیدی و بیدار میشی و چشم باز میکنی، باز نور چشمتو میزنه. اشتراک غریبیه!
+ گاهی تفاوت تو لحظه ها مخفی شده. شایدم نه گاهی، همیشه!
نه خواب منو با خودش برد، نه من تونستم باهاش برم. میدونم خیلی وقته زده به سرم. اونقدر درگیر فردا و دیروزم که امروز رو فراموش میکنم. هر روز همینطورم، هر روز همین مسیر رو طی میکنم
+ وقتی کسی میگه دعات کردم و تو شرم میکنی از جواب دادن ...
خدایا! ساعت نزدیک 8 شده و من هنوز بیدارم؛ میشه ازت خواهش و خواهش و خواهش کنم این هفته خوب باشه؟ التماس کنم چی؟ بازم جواب نمیدی که خیالم راحت شه؟ یه بار، فقط همین یه بار، به صاحب این روز قسمت میدم، این یه هفته رو از همین اوّل دل بذا تو دلم که مطمئن باشم و واقعاً خوب پیش بره، خوبم نه حتی، معمولی هم باشه خودش خوبه. خدایا خواهش میکنم
+ خدا هم همیشه بزرگ و قادر بوده، حتی روزایی که زمین از درد به خودش میپیچیده ...
من خیلی دوست دارم تفسیر بخونم؛ یکی از ارزشمندترین و البته معدود دفعاتی که به خودم چیزی هدیه دادم، یه منخب تفسیر نمونه بود که تو نمایشگاه قرآن سال 88 خریدم و خیلی دوسش دارم. مدل کتاب خوندنم هم که قبلاً گفتم، پر از حاشیه نویسی و همیشه مداد به دستم ...
+ به لطف اشتباه لپی در تخمین زمان اذان، دو رکعت از بدهیام کم شد :دی
ماه دوم بود؛ تو ماه اول دو تا از بچه ها تو دو تا امتحان سراسری حدودای رتبه 80 و 50 شدن. ازشون عقب افتاده بودم. ماه دوم من اون امتحان رو شدم 29. هیچ فراموش نمیکنم. اون بچه ها بخاطر 80 و 50 تشویق شدن و به من گفتن تقلب کردی. در صورتی که بجای اینکه مثل همیشه ساعت 10.5 خواب باشم، تا ساعت 2 برای اون امتحان درس میخوندم. اما تهش من متقلب بودم ...
+ اینو قبلاً گقتم؛ تاریخشو نگفته بودم
هفته ی اوّل؛ کلاس ریاضی؛ ... فلانی کدومتونید؟ ... آقا فلانی اینجا نیست ... مگه نفر اوّل نشده؟ ... نه آقا فلانی کلاً از اینجا رفته ... و توی 14ساله هنوزم میبینی در عمل این اول و دوم شدنه هیچ فرقی تو نگاه دیگران نداشته. هنوزم تبلیغات بالاتر از کیفیت نتیجه میده !
+ چیزایی هست که امروز بچگانه به نظر میرسه؛ عین وقتی که پسرخواهرم میگفت از فضا اومده و منِ هالو میرفتم کمکش که تپه ی بالای خونه شون رو واسه رسیدن به فضاپیماش و رفتن از اینجا سوراخ کنه
به آقام گفته بودم اگه قبول شدم برات لپتاپ بخره. داداش و خواهرم هم گفته بودن اگه بشی میگیم برات کامپیوتر بخره. اون موقع ها بچه بودم، دیوونه ی چیزی که تازه اومده و منی که ندارمش از خیلیایی که دارنش بیشتر بهش وارده ...
+ نخندید؛ بچه بودم. اما نشد. زدن زیر حرفشون. نه اون مدرسه تهفه ای بود و نه چیزی جز حقارت ازش به من ماسید
من اون مدرسه که گفته بودم رو قبول شدم؛ نفر اوّل آزمون ورودی در حالی که تا یه ماه به امتحان حتی مدیر مدرسه اسم و چهره م رو نمیتونست تمیز بده. عین وصال میمونه، عین دیگ آب جوشی که یه هو رو آتیشت خالی بشه؛ مهم نیست که جوشه، آب آتیش رو خاموش میکنه ...
+ یه بتایی، آوارشون سنگینه. بهتره هیچ وقت آدم بهشون نزدیک نشه
وقتی واسه کسی بت میسازی... نه اصلا وقتی میبینی چیزی برای کسی بت شده، اگه اون کس برات مهمه، کمک کن که بعد از شکستن اون بت، یه چیزی داشته باشه که بهش دل ببنده ... این اصل قصه ی سردی و ناامیدیه ...
+ دانشگاه واسه خیلیا بت میشه، اما خوب، وقتی بهش میرسن اونقدری سن دارن که بعد شکسته شدنش زود خودشونو جمع و جور کنن؛ اما بت ساختن واسه یه بچه ی 14 ساله ... قصه خیلی عوض میشه ...
یه اصلایی عمومیت داره، من اینو قبول دارم؛ اما عمومیتش واسه آدمای عمومیه. تا وقتی نمیدونی طرف دقیقاً کجائه و چیکار میکنه، اصلا نمیدونی طرف کیه، نباید حتی چیزی رو بگی که یک درضد احتمال بدی شاید اون آدم از درون بمیره
+ یاد اون جریان دبیرستان افتاد، باز ادامه ش بدم؟
من ضعیفم، ضعیف بار اومدم، ضعیف بزرگ شدم. الآن که دست خودم افتادم عین خر تو گل موندم. به زمین و زمان و هرچی غیر از خودم ایراد میگیرم. اول و آخرم هم این شده که چقدر بدبختم و چرا نمیمیرم، چون مردن رو تنها راه فرار از خودم و هر چیز دیگه میبینم. واسه همینه که نمیمیرم
+ وقتی زندان بان خدا باشه ... کاش و کاش و کاش فقط چند لحظه میشد که مثل سگ ازت نترسم و خودمو خلاص کنم