خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

125

یه باغ نزدیک خونه مون بود و یه جوب آب بود که از زیر دیوارش میرفت داخل، از اون طرف هم چند تا مغازه تا به دیوار یه اداره میرسیدم؛ تا اواخر ابتدایی، اون جوبو اون دیوار مرزای وحشت من واسه از خونه دور شدن بودن. هنوزم که هنوزه بجز موفع حضور تو اون محدوده، احساس خطر میکنم ...


+ دوست دارم قدیمیترین خاطره ی تو ذهن حک شده ی هر کسی رو ازش بپرسم

نظرات 2 + ارسال نظر
ﺁﺳﻲ شنبه 20 اردیبهشت 1393 ساعت 19:51

اﻟﻬﻴﻴﻴﻴﻲ...
ﻣﺎ ﻧﻴﺰ ﻫﻢ...

...

ﺁﺳﻲ شنبه 20 اردیبهشت 1393 ساعت 18:21

ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻚ ﺯﺩﻡ ﻛﻪ ﺧﺎﻃﺮاﺕ ﻗﺪﻳﻤﻲ ﺧﻮﺑﺸﻮ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻢ ﺑﻨﻮﻳﺴﻢ....
ﻭﻟﻲ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻴﺰﻱ...
ﻳﻪ ﺧﺎﻃﺮﺳﺖ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻲ ﻳﺎﺩﺵ ﻣﻴﻮﻓﺘﻢ ﻳﻪ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﻣﻴﺰﻧﻢ...
ﺑﺎﺑﺎﻱ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺧﻴﻠﻲ ﻣﺎﭺ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻴﺪاﺷﺖ...ﻣﻨﻢ ﻫﻤﻴﺸﻪ اﺯﺵ ﻓﺮاﺭﻱ ﺑﻮﺩﻡ...
ﻭﻗﺘﻲ ﺧﺒﺮ ﻓﻮﺗﺶ ﺭﻭ ﺩاﺩﻥ 7 ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩﻡ...ﻣﻴﺪﻭﻳﺪﻡ و ﺩﺳﺖ ﻣﻴﺰﺩﻡ و ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﺪﻡ و ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ ﺁﺥ ﺟﻮﻥ ﻣﺮﺩ ﺩﻳﮕﻪ اﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺭاﺣﺖ ﺷﺪﻡ...

خدا رحمتش کنه
بچه بودی دیگه
منم کهنه ترین خاطره زندگیم تشییع جنازه مادر ِآقامه؛ و خاطره ای که خودم یادم نمیاد اما کل فامیل میگن: جلو در حسینیه، با آجر زدم تو سر آقام که ستاره هایی که دور سرش میچرخه رو ببینم.

+ از خاطراتم، از تک تک خاطراتم متنفرم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.