خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

207

نمیدونم چه مرگم شده بود که حتی جون نداشتم از پله های کتابخونه مرکزی بالا برم. عین یه دودی خراب نفس کم میاوردم. 

 

+ شده وسط خیابون یه هو جسمت از روح خالی بشه و بخوای بدون اینکه برات نگاه غریبه ها مهم باشه، رو زمین بشینی؟

نظرات 2 + ارسال نظر
آسیه چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 ساعت 22:22

دور از جونت...

+خیلی شده...خیلی هااااااااااااااااااا....

ممنون

+ چی بگم والا. زیاد شده این روزا

sevda چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 ساعت 12:07

دوستم آسم داره دیروز نتونس نفس بکشه نشست رو زمین وسط حیاط دانشکده
منم باهاش نشستم
چه حس بدیه

ولی آدم آروم میگیره اگه بشینه. من نشد بشینم خیلی ضایع بود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.