خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

213

بچه که بودم، داشتم راه دوتا برادر و یه خواهر مرده م رو میرفتم. دکترا نمیدونستن چه مرضی دارم. پرونده پزشکیمو خوندم، شبیه مجله طنزه! ازم قطع امید کردن و الآن بیست و شیش ساله م! 

 

+ چند سال پیش گریه کردم و بهش گفتم معجزه ای که فرستادی رو پس بگیر ازم. حالا پسفردا باز واسه معجزه خواستن پیشش میرم

نظرات 3 + ارسال نظر
آسیه پنج‌شنبه 1 خرداد 1393 ساعت 14:59

اوضاع رو وخیم تر کردی با این جوابت...

نفهمیدم چرا وخیمتر؟!

sevda چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 ساعت 23:58

امانتشو نیگه دار

زندگی و زنده بودن تنها جبر زندگی اختیاری آدمه ... تا حالا که امانتدار خوبی نبودم؛ رفوزه م

آسیه چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 ساعت 20:29

دلم میخواد کله محترم رو بکنم ولی چه حیف که نمیتونم

دعات میکردم اگه میشد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.