خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

249

مادر یکی از همکلاسیا خیلی به بنده لطف داشتن. دیروز تو مترو دیدم خود همکلاسی رو، ضمن سلام و احوالپرسی و اینا، و اینکه بنده سوغات مشهد مادرگرامیشون رو با یه ماه تاخیر تقدیم کردم، فرمودن چقد لاغر شدی و اینا و بنده با لبخند و سکوت ازش عبور کردم

 

+ ...  ولی تو دلم گفتم از بس خوش میگذره

نظرات 3 + ارسال نظر
آسیه سه‌شنبه 6 خرداد 1393 ساعت 16:45

غربت سخته ولی همیشه برام آرزو بوده و ترجیحش دادم...

غربت داریم تا غربت دیگه
بعدم، هرچیزی به اندازه ش خوبه
زیادی بشه آدم رو دل میکنه

sevda دوشنبه 5 خرداد 1393 ساعت 17:34

منم توو غربتم ... حتما که نباید تو ایه شهر غریب باشی گاهی شهری که 22 ساله توش بودی هم میتونه غربت بشه :|

نمیگم مثل من 8 سال
برو هر وقت 3سال واقعاً دور از خونه و خونواده بودی اونوقت ببینم باز میتونی اینطوری درمورد جایی که تمام زندگیت توش بودی حرف بزنی!

sevda دوشنبه 5 خرداد 1393 ساعت 09:59

واسه یه روز سفر برا مادر دوستت سوغاتی اوردی؟
چه باحالی تو بابا !!!!!!

آره
تو تو غربت نبودی که بدونی یه نفر حالتو بپرسه بی چشم داشت چه حس خوبی بهت میده

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.