خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

369

خیلی دوست داشتم میدونستم بعد از این قراره چی بشه و چی بهم بگذره. وقتی امروز قصه اینطوری داره نوشته میشه ...


+ اگه داستان زندگیم کتاب بود، حتماً میرفتم به کتاب فروشی پسش میدادم!

نظرات 1 + ارسال نظر
آسیه پنج‌شنبه 22 خرداد 1393 ساعت 23:40

آدمی از یه دقیقه دیگه خودش خبر نداره...
شاید آینده خیلی خاص شد که هیچ وقت فکرش رو نمیکردی...

آینده ای وجود نداره
لحظه به لحظه ی فردا جلوی چشممه!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.