خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

386

مسجد امام حسن رو خیلی دوست داشتم و هنوزم دارم؛ اونموقع ها کفش پایین تر بودم و باغچه و حوض داشت. یه بار موقع سخنرانی تو پله هاش زمین خوردم که صدای شکستن سرم به سخنران خدابیامرزم رسید. من که 3-4 سالگیمو یاد ندارم اما مامانم همیشه میگه جاننثار پشت بلندگو گفت چیش شد این بچه!


+ الآن اون حیاطو پر کردن و جای اون حوض آبی و پر از ماهی رو با موزاییکای خاکستری پوشوندن ...

نظرات 2 + ارسال نظر
آسیه جمعه 23 خرداد 1393 ساعت 15:08

هم ونجا هم اون دو تا امامزاده حس خوبی داشتن...
باور کن دلم کشید یه سر برم اونجا...
تک و تنها...

پاشو برو شاه چراغ حالا فعلاً ما رو هم دعا کن :)

آسیه جمعه 23 خرداد 1393 ساعت 00:31

نمیدونم چرا این پست رو خوندم چشام نمناک شد...
یادش بخیر...

وسط اون شلوغی دیدی چه آرامشی داره؟
قبلاً هزار برابر بود این حسش ...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.