خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

580

یه زمانی یه دختری به من گفت دوست دارم. کلّی طومار نوشته بود داد دستم که مثلاً من حرفی ندارم و پاشو با خانواده ت بیا خواستگاریم. مدیونم من اگه چیزی گفته باشم. بچه بودم. فکرکردم غرورشو نشکنم. یه کاری کنم خودش پا پَس بکشه. ولی اشتباه کردم. خودمو به آتیش کشیدم و فقط نمردم که تا ابد درد بکشم ...


+ یه خشت کج، کجی رو واسه خودش نگه نمیداره، هرچقدرم دیوارِ قبلش صاف باشه، بازم زورش میرسه که بقیه دیوار رو اونقدر کج پیش ببره، تا فرو بریزه ... حالا منم و دیوارِ یه خرابه ... کلنگیه، میفروشم که قبر بخرم

نظرات 2 + ارسال نظر
sevda دوشنبه 16 تیر 1393 ساعت 01:24

چرا اونوخ؟
درسته که بد شروع کرده ولی میشد ....
چرا نخواستی؟
دختر بدی بود؟

حال ندارم قصه تعریف کنم

نه هیچی نمیشد
همون اوّل اگه بجای اینکه بخوام غرورش نشکنه زده بودم توی گوشش الآن زندگیم سر و سامون داشت
من یه احمق بودم
یه احمق واقعی
کسی رو مقصر نمیدونم
آدمیزاد خودش مشئوله کاراشه
چی بگم
قضیه خیلی پیچیده تر از چیزیه که فکرشو میکنی

آسیه دوشنبه 16 تیر 1393 ساعت 01:08

ﻫﻴﭽﻲ ﻧﺪاﺭﻡ ﺑﮕﻢ...
اﺫﻭﻥ ﮔﻔﺖ ﺑﺰﻧﻢ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﻧﻢ...

آره
اگه گفتنی ای بود تو این سالا خودم گفته بودم و تمومش کرده بودم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.