خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

607

قدیمیترین خاطره ی زندگیم که یادم میاد مال 3-4 سالگیمه. من تو پیکانمون بودم با همه ی خانواده. اول خروجیِ شهر وایساده بودیم و ماشینای دیگه ی فامیلم بودن. بعد یه لحظه همه از ماشینا رویختن بیرون و منم تنها موندم. هیچ وقت یادم نمیره چقدر ترسیده بودم ...


+ چند سال پیش فهمیدم همه منتظر آمبولانسی بودن که جنازه مادربزرگمو از اصفهان میآورده. و این قدیمیترین گذشته ایه که به یاد میارم ... شالوده ی ذهنم ...

نظرات 3 + ارسال نظر
ﺁﺳﻴﻪ سه‌شنبه 17 تیر 1393 ساعت 01:55

اﺯ ﻛﻨﻢ ﻛﻪ ﻣﻴﺪﻭﻧﻲ

بعله شما که کلاً ما شا الله با تخمین ثانیه همه چی یادته بزنم به تخته

sevda سه‌شنبه 17 تیر 1393 ساعت 00:47

همسایمون اومد اجرو بندازه بالاپشتبومشون خواسه بود هرکول بازی دراره
فرتی پریده بود تو حیاط ما و صاف خورد تو سر مامان من
تا یک هفته من به خانوم همسایمون میگفتم تو قاتل مامان منی

نه خب بادمه اول دبستانمو قشنگ یادمه ولی خاطره بد به اون صورت نداشتم

خوب پس بخیر گذشته
ماشاالله چه نشونه گیریِ دقیقی هم داشته از حیاطشون بجای پشت بوم حیاط شما و مادر تو رو هدف قرار داده!

الحمدلله که نداری
این چیزا خیلی تو سنین پایین رو بچه ها اثر منفی میذاره

sevda سه‌شنبه 17 تیر 1393 ساعت 00:39

اولین خاطره بدم:
فک کنم چارم دبستان بودم...یه اجر خورد تو سر مامانم سرش خون اومد هیچکاری نکردم فقط سعی میکردم نفس بکشم
بدو بدو رفتم تو کمد دیواری تاریک و داد میزدم مامانمو کشتن

آجر خورد یا زدن؟
اینطوری که تو داد زدی والا منم الآن بعد این همه سال ترسیدم!

یعنی تا قبل از 10سالگی هیچی یادت نمیاد؟؟؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.