خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

617

اصن به خاطر مسجدی که تو بچگیام میرفتم به اسم امام حسن حس نوستالژیک دارم. کلی خاطره برام داره اونجا، از پله افتادن و سرِ شکته، بازی با بچه ها موقع نمازخوندنِ بقیه، نگاه کردن تو چشم آدما، قایم شدن زیر چادر نماز مامانم، سُر خوردن روی نرده های راه پله ... اوووه ... تولّدش نزدیکه ... گاهی از خودم میپرسیدم چرا بخاطر تو ماه رمضون بودن، شب تولدش عروسی و اینا نمیگیرن ... بعد یه بار به ذهنم اومد که خودم شب تولدش عروسی بگیرم ... البته من از عروسی متنفرم، خیلی ساله پامو تو هیچ مراسم ازدواجی نمیذارم، البته جایی هم دعوت نمیشم


+ حرف عروسی شد ولی امروز وفات حضرت خدیجه ست. هم اسم بزرگترین خواهر من که همون بچگی خوش به حالش شد و از دنیا رفت

نظرات 7 + ارسال نظر
ﺁﺳﻴﻪ سه‌شنبه 17 تیر 1393 ساعت 14:52

ﻣﻤﻨﻮﻥ...ﻟﻂﻒ ﺩاﺭﻱ...

اﺭﻩ ﻗﺒﻠﺶ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻂﻤﺌﻦ ﺑﺸﻢ ﻛﻪ ﻣﺪﺭﻙ اﻭﻣﺪﻩ...اﻟﺒﺘﻪ 3 ﺳﺎﻝ ﺩاﺭﻩ ﻣﻴﮕﺬﺭﻩ ﺩﻳﮕﻪ ﺑﺎﻳﺪ اﻭﻣﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ...
ﻣﺸﺘﺮﻙ ﻣﺸﺘﺎﻕ ﻫﺴﺖ ﺑﻴﺎﺩ ﺩاﻧﺸﮕﺎﻩ و اﻭﻥ ﻋﻮاﻣﻠﻲ ﻛﻪ اﺯﺷﻮﻥ ﮔﻔﺘﻢ ﺭﻭ ﺑﺒﻴﻨﻪ

دیگه اون رونق رو نداره
آخرین باری که من سر زدم با دوستم دیگه داشت عین دهاتای تکزاسی وسط خیابونشم خار در میومد

ولی آره بیارش ببینه تو چه وضعی بزرگ شدی خودتو به اینجا رسوندی که یه ای ولِ مشتی بهت بگه

معصومه سه‌شنبه 17 تیر 1393 ساعت 14:21 http://www.escape1981.blogsky.com

من نفهمیدم چرا به دنیا می آن و تو بچگی می رن مثل داداش خودم!
اما گفتی پدربزرگ پدری ، من هم ندیدمش
بعضی وقتها هم فکر کردم شاید اون هم مثل بقیه خانواده پدری چنگی به دل نمیزد
اما با اینکه ندیدمش دوستش دارم خریت شاخ و دم میخواد

پدر بزرگ پدر من خان بود
مادری هم کد خدا

اما اون که خان بود از این خانای رعیت دوست وبد و ساده، عین خودِ آقام. اخلاق منم به آقام رفته که همه راحت بهم زور میگن و سرم کلاه میذارن و اینا

ولی پدر بزرگ مادریم همچینی نسق کش بوده واسه خودش
از اون حرفه ایا ی جنتلمن

موندم چرا به اون نرفتم :(
مادربزرگ پدریمم همینطوری بوده که به اونم نرفتم :(

ﺁﺳﻴﻪ سه‌شنبه 17 تیر 1393 ساعت 14:16

ﻣﺴﺠﺪ اﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ....
ﻗﻂﻌﺎ ﺭﻭﺯﻱ ﻛﻪ ﺑﺮﻡ ﻣﺪﺭﻛﻢ ﺭﻭ ﺑﮕﻴﺮﻡ ﺳﻌﻲ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺑﺮﻡ ﻳﻪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻮ ﻣﺴﺠﺪ و ﺣﻮاﻟﻴﺶ...ﺑﺮﻡ ﺷﻬﺮ ﺭﻭ ﺑﮕﺮﺩﻡ و ﺑﻪ ﻳﺎﺩ اﻭﻥ ﻭﻗﺘﺎ....

ﻳﺎﺩﻣﻪ ﻳﻜﻲ ﺗﻮ ﻛﻮﭼﻪ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﻱ ﺑﺎﺯاﺭ ﻛﻬﻨﻪ ﻭﻗﺘﻲ ﻓﻬﻤﻴﺪ ﺷﻴﺮاﺯﻳﻢ ﮔﻔﺖ اﮔﻪ ﺭاﺳﺖ ﻣﻴﮕﻲ ﻓﻼﻧﻲ ﻛﻲ ﺑﻮﺩﻩ و ﭼﻜﺎﺭﻩ ﺑﻮﺩﻩ???
اﺯ ﻗﻀﺎ اﻭﻥ ﻓﺮﺩ ﻣﺬﻛﻮﺭ ﺟﺪﻡ ﺑﻮد...ﺁﻣﺎﺭ دﻗﻴﻖ ﺑﻬﺶ داﺩﻡ و ﺩﻝ و ﺟﻴﮕﺮش ﺣﺎﻝ اﻭﻣﺪ...ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮔﺬرﻡ ﻣﻴﻮﻓﺘﺎﺩ ﺁﻱ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﻣﻴﮕﺮﻓﺖ ﻣﺎ ﺭﻭاﺯﺵ ﺁﻟﻮ ﺳﻴﺎﻩ ﻣﻴﺨﺮﻳﺪﻡ...

ااااااااا اﺯ اﻳﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﻧﺰﻥ...ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺩﻛﺘﺮ ﭘﺸﻴﻤﻮﻥ ﻣﻴﺸﻪ ﻫﺎ

ﺭﻭﺡ ﺧﻮاﻫﺮ ﮔﺮاﻣﻲ ﺷﺎﺩ...

حالا فلانی اصن کی بوده که انقدر معروفه ؟؟؟؟

نمیدونم والا
من که میدونی گواهینامه ندارم وگرنه میگفتم بیا واسه عید فطر که میرم هرجا کار داشته باشی ببرمت

ولی هر وقت خواستی بری قبلش حتماً تلفن بزن مدرکت آماده باشه
میدونی که سیستم مملکت ما چقدر منظمه!!!

پ.ن. اسم فلانی در دفتر وبلاگ محفوظه. خدا رحمتشون کنه

sevda سه‌شنبه 17 تیر 1393 ساعت 13:33

فقط شماره خونشونو دارم مطمئنم اگه بزنگم تنها چیزی که ازش میشنوم فحشه

جزء خانوادمه ها هم خونَمه

نمیدونم والا چی بگم ...

sevda سه‌شنبه 17 تیر 1393 ساعت 13:29

منم یکی از مهم ترین ادمای زندگیم اسمش خدیجس
که دیگه تو دنیام نیس
از 11 سالگی ازش بی خبرم خیلی سعی کردم برش گردونم به دنیام ولی نخواس منو
:(

چمدونم والا
ان شا الله درست بشه
حالا که یادش شده و امروزم بی مناسبت نیست یه احوالی ازش بپرس اگه دسترسی داری

sevda سه‌شنبه 17 تیر 1393 ساعت 13:26

نمیتونی نگه داری

+یکی از فانتزیام سُر خوردن رو نرده هاس ولس هیچوقت دلشو نداشتم :(

حالا شما فرض کن نگه نداشتم
اعصاب خودتو الکی خورد نکن

م سه‌شنبه 17 تیر 1393 ساعت 13:10

نظر شما خیلی مهم نیست . مهم خانم ها هستند که عاشق جشن مهمونی عروسی هستند( البته از نوع سرخوش ها ) پس سعی کنید دوست داشته باشید

نظر من ؟
بیخیال
زن و زندگی داشتن جزو محالاته
نه من اونقدر احمقم که یکی رو تو بدبختیم شریک کنم
نه هیچ بابایی مغز خَر خورده که بیاد دخترشو بده به من

با در نظر گرفتن این نکته به این نتیجه میرسیم که نظرم رو میتونم نگه دارم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.