ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
من در طول روز خیلی کم حرف میزنم. این خورده ریزا شاید خورده ریز باشن، اما اکثراً برجسته ترین چیزایی هستن که در طول روز از ذهنم میگذرن. بچه که بودم خیلی حرف میزدم، از اون بچه هایی که مدام میپرسن و جواب میدن و عاشق مکالمه ن. از بس زدن تو ذوقم هِی بیشتر ساکت شدم. واسه همین بود شاید که زود نوشتن رو شروع کردم ... الآن خیلی کمتر مطلب پیوسته و بلند مینویسم، تمرکزشو ندارم، ذهنم پریشونتر از چیزیه که حتی خودم فکرشو میکنم ... نظرات و جوابایی که زیرشون میدم، تنها دیالوگایی هستن که رد طول روز دارم. انگشتام قوّه ی تکلمم شدن.
+ به زبونم استراحت مطلق دادم. کم کم گمونم یادش بره چطوری حرف میزدم ...
الآن حرفامو مینویسم نمیزنم که
اﻳﻦ ﺭﻭ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻳﺎﺩ ﻳﻪ ﭼﻲ اﻓﺘﺎﺩﻡ...
اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ , ﺑﻮﺩ و ﻧﺒﻮﺩﺕ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻜﻲ ﻫﺴﺖ....
ﭼﻮﻥ ﻓﻘﻄ ﺳﻪ ﻛﻠﻤﻪ ﺑﻠﺪﻡ...ﺳﻼﻡ ﺩﺳﺘﺘﻮﻥ ﺩﺭﺩ ﻧﻜﻨﻪ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻆ ...
ﺗﺎ ﺣﺮﻓﻲ ﻧﺰﻧﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﻧﻴﺴﺘﻢ...
سال دوم دبیرستان رفتم عمره دانش آموزی
با خودم گفتم: میرم و دو هفته نیستم. وقتی برگردم میفهمم جام کجای این خونه بوده
رفتم و برگشتم
دیدم نبودنم چقدر بهتر از بودنمه
هیچ وقت یادم نمیره
همه چی از همون روزا شروع شد
همه چی ...
منم چیزی که یاد تو افتاده بود رو خوندم و یاد این افتادم ...