ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
خواهرزاده ی من 65 بدنیا اومده. کار داره، خونه و ماشین بخواد داره. اما تنها چیزی که حتی در طول شبانه روز یک دقیقه به فکرش نمیرسه تنهایی و این چیزاس. همه ش سرش با کامپیوتر و گوشی و این چیزا گرمه ... اصن حال ندارم در موردش بگم ... احتمالاً ایراد از منه، سر تا پام ایراده
+ سرنوشتمو میدونم. هِی میترسم و هِی میترسم. ولی یه روز اونقدر خسته میشم که بیخیال از ترس، خودمو از این بالکن میندازم پایین ... تازه معلّق بودن رو هم قبل از مرگ تجربه میکنم
اﻭﻥ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻟﻂﻒ ﺩاﺭﻱ....
ﺗﻮﻛﻞ ﺭﻭ ﻗﻮﻱ ﻛﻦ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﻴﺸﻪ....
چی بگم والا ...
ﺑﮕﻮ ﺧﺪاﻳﺎ ﺷﻜﺮﺕ...
ﺣﺮﻑ ﻳﻪ ﺧﻮاﻫﺮ ﻳﺎ ﻳﻪ اﺩﻡ ﻛﻮﭼﻴﻜﺘﺮ اﺯﺧﻮﺩﺕ ﻛﻪ ﺑﻲ ﺳﻮاﺩه ﮔﻮﺵ ﻛﻦ اﮔﻪ ﺑﺪﻳﺶ ﺭﻭ ﺩﻳﺪﻱ ﻫﺮ ﻛﺎﺭ ﻛﻪ ﺩﻟﺖ ﺧﻮاﺳﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺎﻟﺶ اﻧﺠﺎم ﺑﺪﻩ...ﮔﺮﺩﻧﺶ اﺯ ﻣﻮ ﺑﺎﺭﻳﻜﺘﺮ اﮔﻪ اﻋﺘﺮاﺿﻲ ﻛﻨﻪ...
شما اگه سنن از من بزرگتر هم نباشی، عقلاً حتماً هستی و این ثابت شده ست
خدایا شکرت رو که میگم
همین روزِ من که ناله میکنم، آرزوی شبِ خیلیاست
اینو میدونم
ﭼﻴﺰﻱ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺑﺨﻮام ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﻧﻴﺎﺭﻡ...ﺑﻬﺘﺮ اﺯ ﻫﺮ ﻛﺴﻲ ﺷﻨﺎﺧﺘﻲ ﻣﻨﻮ...
1 ﺩﺭﺻﺪﻡ ﻛﻪ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺟﺎﻱ اﻣﻴﺪﻭاﺭﻱ ﺩاﺭﻩ...
الآن من چی بگم؟
ﻣﻴﺪﻭﻧﻲ ﻭاﺟﺐ ﺗﺮ اﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻱ ﺩاﺭﻡ????
اﻳﻨﻜﻪ ﻳﻪ ﺷﺴﺘﺸﻮی ﻛﺎﻣﻞ ﻣﻐﺰﻱ ﻭاﺳﻪ ﻳﻪ ﺑﻨﺪﻩ ﺧﺪاﻳﻲ اﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻡ....
خودتو خسته میکنی