خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

650

یه پسره بود حتی اسمشم یادم نمیاد، سال 88 بعد از کنکور تو یاهو باهاش حرف میزدم. رفیق خوبی بود. ولی از دنیا بریده بود. خیلی سعی میکردم یه کاری کنم یه کم نگاش به زندگی عوش بشه. هم سن و سالای الآنِ من بود اونموقع. نمیدونم چی شد. شاید خودکشی کرد. نمیدونم. فقط میدونم الآن حالشو بهتر میفهمم. اینکه چقدر بهش سخت میگذشت


+ اسمش یادم اومد ... ساسان بود گمونم

نظرات 1 + ارسال نظر
ﺁﺳﻴﻪ شنبه 21 تیر 1393 ساعت 02:42

ﻛﺎﺵ اﻭﻥ ﻳﻪ ﺫﺭﻩ ﻭاﺳﻪ ﺣﺮﻓﺎﺕ ﺗﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﻴﻜﺮﺩ...اﻭﻥ ﺣﺮﻓﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﻬﺶ ﻣﻴﺰﺩﻱ ﺭﻭ اﻻﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﻴﺰﺩﻱ...
ﻛﺎﺵ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻭاﺳﻪ ﺣﺮﻓﺎﻱ ﻧﺎﭼﻴﺰ ﻛﺴﻲ ﺗﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﻴﻜﺮﺩﻱ...

الآن میفهمم چرا حرفای منو گوش نمیداد
حرف گوش ندادن نبود
قصه چیز دیگه ست
قصه ش چیز دیگه بود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.