خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

730

بچه تر که بودم، یکی از سرگرمیام این بود که چشامو میبستم و با دو تا کف دست فشارشون میدادم. اول همه جا سیاه بود، بعد نقطه های نورانی، بعد روشنایی، بعد سیاهی، بعد کم کم صفحه روبروم ترک میخورد و نور از پشتش میزد بیرون، بعد همه جا روشن میشد و باز تاریک اما فقط زمینه سیاه بود، روش همه چی بود، حیوون، ماشین، عروسم، ادم، دوچرخه، همه چی خلاصه. بعد تصویر زوم میشد رو یمی از اینا و یه ماجرای گنگ. اینا همه واقعی بود، یه بارم به نوه خالم گفتم همینطوری شد. فقط اون یه جاده میدید و مدام میرفت جلو توش 

 

+ الآنم میشه، منتها اون ترکا جلوی نور مقاومت میکنه و اون حصار نمیشکنه ...

نظرات 3 + ارسال نظر
معصوم یکشنبه 5 مرداد 1393 ساعت 10:49 http://www.escape1981.blogsky.com

این دیگه از اون بازیهای دهه شصت و کمی هم از انتهای 50 ....
نه سنت همون 30 به بالاست
یا خیلی رد شدی تو رانندگی یا دیر به ذهنت خطور کرده بری سراغ رانندگی
علی ای حال حالت چطوره؟

من 67 ای ام
نه
الآنم اگه مجبورم نبودم شاید پیگیرش نمیشدم

حالم؟ والا چی بگم ...

sevda شنبه 4 مرداد 1393 ساعت 01:20

هممون بچه که بودیم یه دیوونه بازیای مختص خودمونو داشتیم
چقد خوب بود

بچگیای خیلیامون مثل هم بوده
هرچی بزرگتر میشیم روزو روزگارمون فرقش بیشتر میشه با هم

آسیه جمعه 3 مرداد 1393 ساعت 18:49

تقریبا هر روز این اتفاق برام میوفته چون بد چشمام رو میمالم...
ولی فقط سیاهی هست و بعدش نقطه های نورانی

پس توهم نیست :)

قدیما خوب بود که ادامه داشت
حالا که متوقف میشه و پیش نمیره یه نشونه س قطعاً

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.