خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

744

دوستم اصفهان عمران میخونه. امروز اومده دنبالم، اول رفتیم زیارت اهل ، بعدم تو راه برگشت بهم گفته مامانت اومده پیشم درد دل که فلانی نه فکر کاره، نه فکر زن و زندگی. تو باهاش حرف بزن یا یه تکونی به خودش بده، یا تهرونو ول کنه و برگرده ولایت. چیزی نگفتم من.  چی میتونم بگم وقتی رفیقم میدونه در چه حالی ام و بقیه در فکر اینکه بیخیال و سرخوشم؟!


+ قصه است این، قصه ی درد است ...

نظرات 2 + ارسال نظر
آناهیتا چهارشنبه 8 مرداد 1393 ساعت 02:50

انقدر که اینجور حرفا ممکنه آدمو اذیت کنه شاید اون شرایط سخت از پا نندازتش.

یاد داستان اون قورباغه هه افتادم که کر بود و می خواس از چاله بیاد بالا...
البته دور از جون شما, اما گاهی اوقات باید کر بود..

چی بگم ...

آسیه سه‌شنبه 7 مرداد 1393 ساعت 17:52

بگو مامان یا علی بگو آستین بزن بالا زن میخوام...کارم دنبالشم جور میشه...

مدیونی اگه کیک خامه به من ندی

دنبال بهونه نگرد مامان من اینکاره نیس

ما اختیارات رو تفویض کردیم به شما در حوزه ی گزینش خانم دکتر

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.