خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

856

کاش نگاه پسربچه ی مسافری که تو مترو دیدم رو یادم نره، فکر، نگرانی، و از همه مهمتر بزرگی ازش میبارید. چندتا بچه ی قد و نیم قد همراش بودن. و پدر و مادربزرگی که روی صندلی نشسته بودن. نگاهش واقعا نگاه بود، واقعا نگاه بود ...


+ فردا، شاید خودمون ندونیم در چه حالیم، اما خیلیا با یه لحظه ی کوتاه، میتونن تمام فرداهامون رو مرور کنن!

نظرات 3 + ارسال نظر
mahshid یکشنبه 26 مرداد 1393 ساعت 19:51

kheyli badam miad k azin tasvira bebinam yho
delam mikhad haminjur too tavahom zendegi konam hichi halim nabashe
rahat tare khob

شرایط آدما رو بزرگ میکنه
تا حالا پای حرف زدن به بچه های فالفروش مترو رسیدی؟
حالا این پسرک خدا رو شکر مثل اونا نبود
اونا مرد میشن
اما یه دنیا عقده رو خیلی راحت سر کسایی که نمیشناسن خالی میکنن چون همه رو دشمن میبینن
بعضیا سختی میکشن، یا هرچیز مشابه که اسمشو بذاری، و بزرگ میشن
نگاهشون میشه مثل این پسر که من راحت بهش میگم مرد
ولی بعضیا سختی رو با تحقیر تحمل میکنن
اونا بالقوه دیون
کاش ولی بالفعل نشن ...

خاکستری یکشنبه 26 مرداد 1393 ساعت 14:23

خوش بحالش که نگاهش واقعا نگاه بود

و واقعاً بود ... نگاه بود و خیلی مردونه بود؛ اصن به یه پسر بچه ی 12-13ساله نمیخورد

ﺁﺳﻴﻪ یکشنبه 26 مرداد 1393 ساعت 14:12

ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮒ ﺩاﺷﺘﻪ...ﺧﺪا ﺑﺮاﺵ ﺣﻔﻆﺶ ﻛﻨﻪ...

خدا مادر بزرگای ما و شما رو هم در حیات و ممات قرین رحمت خودش کنه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.