خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

864

برخلاف اکثر وقتا، از دودی که بعد از خاموش شدن کبریت ازش بلند شده، فرار نمیکنم. نفس عمیق نکشیدم اما یه لحظه انگار تمام آدمایی که تو 5سال تهرون بودنم باهاشون مستقیم و غیرمستقیم برخورد داشتم رو مرور کردم


+ شهر من! من به تو می اندیشم، نه به تنهایی خویش ... از پس شیشه تو را میبینم ... نه! نمیبینم. من عین همون روزای اول اینجا غریبم ... شهر من گم شده است رو باید زمزمه کنم ...

نظرات 3 + ارسال نظر
ﺁﺳﻴﻪ سه‌شنبه 28 مرداد 1393 ساعت 14:56

ﻳﻚ ﻣﺎﻩ و ﻧﻴﻢ ﺗﻬﺮاﻥ ﺑﻮﺩﻡ و ﻋﻴﻦ ﺧﻴﺎﻟﻢ ﻧﺒﻮﺩ...
ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﻲ ﻛﻪ ﺑﻘﻴﻪ ﺷﻬﺮ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻴﺸﺘﺮ اﺯ 1 ﻫﻔﺘﻪ ﻧﻤﻴﺘﻮﻧﻢ ﺑﻤﻮﻧﻢ...ﺣﺘﻲ ﻣﺸﻬﺪ ﻫﻢ ﺑﻴﺸﺘﺮ اﺯ ﻳﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺗﺎﺏ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﻧﺪاﺭﻡ...

هر وقت 5سال تک و تنها بودی و سالی 3-4روز تونستی بری خونه خودتون بهت میگم
البته اینم میدونم که این موقعیت برات پیش نمیاد الحمدلله

آسیه دوشنبه 27 مرداد 1393 ساعت 22:21

تنها غربتی که تونستم توش زندگی کنم و راحت باشم و دلم پیش شهرم نباشه همون ولایتی هست که الان اونجایی...از قبل مشترک اینجوری بوده...مثل یه آهن ربا بود و من اهن...
دیگه هیچ شهری برام اینجوری نبوده...

چند وقت اینجا زندگی کردی مگه؟

شما زمان دانشجویی هم هر ترم چند بار میرفتی خونه و بر میگشتی
خدا نگنه غربتو بفهمی
جهنمیه که واسه هیشکی نمیخوامش
بخصوص این مدلی

آسیه دوشنبه 27 مرداد 1393 ساعت 19:56

این اهنگه رو دوست دارم...
تو شهر غربت که باشی شهرت رو بیشتر قدر میدونی و هی نق و نوق نمیکنی...

عهی ...
غربت میتونه عین خونه ی آدم بشه
این خیلی بستگی به آدمایی که میشناسی و باهاشون برخورد میکنی داره

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.