خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

936

سوم دبیرستان بودم. گمونم بهار بود. بارون می اومد. آقام رفته بود دنبال مامانم و خاله م. از این جلسه های زنونه رفته بودم. آقام تنها برگشت. داشتم غذا میخوردم. دوید رفت سراغ دفترچه درمانیا. خواهرم پرسید چی شده؟ مامانم کو؟ خاله م کو؟ آقام گفت خاله ت پیش مامانته. بیمارستانن. موتور زد به مامانت داشت از خیابون رد میشد ...


+ مامانم هنوز یادش میاد بغض میکنه. میگه تو شراغمو نگرفتی اونروز. میگه بی عاطفه ای. ولی من تازه یه سال بود برگشته بودم. به دعایی که کرده بودم ایمان داشتم ... یادم میاد آتیش میگیرم ...

نظرات 3 + ارسال نظر
آسیه چهارشنبه 12 شهریور 1393 ساعت 23:02

مامانه دیگه همیشه توقع داره...
از دل بچش خبر نداره...

...

mahshid چهارشنبه 12 شهریور 1393 ساعت 21:22

man hichvaght injur doaii nemikonam
mitarsam aval beram

اعتراف میکنم یه ورژن نادری رفیق

فرزانه چهارشنبه 12 شهریور 1393 ساعت 17:04

دعام زیاد گیرا نیست.
ولی تنها کاریه که از دستم بر میاد تو این دنیای مجازی





بده که اینجا نمیشه خصوصی پیام داد

ممنون ...

+ پیام خصوصی تو لینک تماس با من هست، تو پروفایل. رو اسمم کنار هرکدوم از پستا کلیک کنی صفحه ش باز میشه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.