ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
انگاری باتریِ روحمو از همه حسای وجودم جدا کردن و فقط چشمام کار میکنه. فقط دارم میبینم. تو سکوت مطلقم. روز خوبی نبود. اصلاً.
+ داداش من از کجا میدونه روزا چیکار میکنم؟ تلفن زده میگه امروز فلان جا چیکار کردی! من که هیچی بهش نگفته بودم؛ اصن به هیشکی نگفته بودم!!!
این مامانا اطلاع رسانیش خیلی باحاله
تازه اگه بگی مامان به کسی نگو که دیگه هیچی
فقط مطمئن میشن که باید زودتر بگن
( البته منظورم به اعضای خانواده ست )
بدبختی اینجاس که من الآن سر تیتر خبرای خانواده ام و این باعث شده داداش من با یه سر وهزار سودا که هرچیزو باید صدبار بهش یادآوری کرد، الآن کامل زوم رو منه!
میزنی به شارژ درست میشی...
فعلا شارژر نداریم!
ﺟﻞ اﻟﺨﺎﻟﻖ...
تنها احتمال ممکن رو گفتم حالا نمیدونم چقدر درست باشه
تا حالا هم پیش نیومده بود این مدلی هنوز خودم در عجبم!
گمونم دو سه هفته پیش که به مامانم گفتم، انتقال پیدا کرده به جناب بردار و اونم یادش مونده
تنها چیزی که به ذهنم رسید بعد کلی فکرکردن همین بود
حتما علم غیب داره
یه چیزایی دستگیرم شد اما مطمئن نیستم