خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

977

پارسال یه وبلاگ پیدا کردم که از آبان 87 آرشیو داشت. مال یه ایرانی بود که چند سالی از من بزرگتره و الآن امریکا دکترای برق میخونه. همه آرشیوشو خوندم، بعدم دیگه به روز همراهیش میکردم. آخرین پستی که داده بود واسه اردیبهش بود، همون روزا که جوابابی کنکور اومد. حرف از ایران اومدنش بود. تو انی مدت دروغ نگم هفته ای یه بار رفتم و براش کامنت گذاشتم. حالا امروز دیدم آپ کرده و نوشته از ایران برگشته. اعتراف میکنم ذوق کردم. 4ماه بود هیچ خبری ازش نداشتم. اسم نویسندگیش "من" هست. هیچ وقت جواب منو نمیده. فقط کامنتامو تایید میکنه که بدونم دیده و خونده. امروز واسه خودشم نوشتم، یاد اون روزی می افتم که روباه به شازده کوچولو گفت حرف نزن، حرف سرچشمه سوءتفاهم هاست!


+ حالم از گریه گذشته ست، بدان ... نه، بدان اگه بخوامم نمیتونم بخندم ...

نظرات 1 + ارسال نظر
آسیه جمعه 28 شهریور 1393 ساعت 18:32

نمیدونم چرا حرف از رفتن از وطن که میشه چرا عجیب دلم میگیره...

هر چیزی خوبی و بدیای خودشو داره دیگه
چی بگم
باز همون زمزمه مادربزرگم یادم افتاد که قبلاً هم نوشتمش: نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.