عاغا من امروز با سختگیرترین افسر آموزشگاه های شمال تهران امتحان دادم. طرف معروفه، بعضی آموزشگاه ها وقتی میره، ملت میان انصراف میدن از امتحان. من با این قبول شدم، خودشم گفت خیلی مسلطی، ولی اون یارو فقط چون بهش برخورده بود که افسر دوم فرستاده بودنش، اومد شیک همه رو رد کرد :/
+ یه مثل خودم ساختم الآن: خوابیدن حال نمیده؛ مزه شیرازی بودن به اینه که لحظه لحظه ی کار نردنو حس کنی در بیداری :پی
یاد پست 210 دور رفت افتادم امروز؛ یعنی همه ش این تو ذهنمه از صبح که تو شرکت گفتم منو تو کار اجرا ببرید و جواب شنیدم تو روحیه ت به درد اجرا نمیخوره و بشین همین کار خودتو بکن ...
+ چی بگم که نگفتن بهتره؛ اصن بهترم که نباشه، سوال اینه که اصن چی میتونم بگم؟!
یادم نیست قبلاً از نجوای خواب در بیداری فرعاد گفتم یا نه اینجا. میدونم خیلیا نشنیدنش، بعضی از دوستای اینجا هم، تتو وبلاگ مشکی رنگم احتمالاً دیدن و شنیدنش. هربار یه قطعه هایی مثل اینو میشنوم، دلم میخواد دلم میخواد موزیک ویدئویی که تو ذهنم براش میسازمو به دنیا، یا حداقل تموم غریبه هایی که برام مهمن نشون بدم ...
+ این پست صبح تو راه رفتن شرکت بود، الآن دیدم یادم افتاد یه هو قات زد فایرفاکس گوشی بستش ارسال نشد و نصفه موند
شاید تو فکر خودم، یه کتاب زیر 50 صفحه رو واقعاً کتاب حساب نکنم اما نمیتونم منکر حال غریبی بشم که یه چیزی مثل این بهم میده ...
+ آخرش انقدر اذیتم کرد پوشی که واسه این پست متوسل به سیستم شرکت شدم :/
اگه بیشتر نباشه، مطمئنم کمتر از 6-7 بار نبود تعداد دفعاتی که دیشب از خواب پریدم؛ خواب و بیداریم یکی بود: مکان، زمان و حتی استایل خودم و موقعیت فیزیکی همه چیزای اتاق، حتی پتو و بالشم. فقط یه چیز فرق داشت: یه چیزی یا یه گسی میخواست خفه م کنه!
+ این پوشی مزخرفه؛ حتی نمیشه باهاش یه یادداشت ساده رو واسه براوزر کپی-پیست کرد :/
یادم رفت چی میخواستم بگم؛ اما موضوع به این برمیگشت که کم رنگ و کم حرف شدنم پای خوش گذشتن نیس. هرچی آشفته تر میشه این ذهنم، ساکت ترم
+ وقتی بدون فکر و از ترس غرق شدن، فقط دست و پا بزنی، آخرش از شدت خستگی، خودت بی حرکتی و مرگ رو میپذیری ...
پ.ن. کسی نمیدونه انی پلاس زودتر از اصل پست نوشته شده و تصادفاً چقدرم بهم ربط پیدا کرده!!!
همیشه از بی هدف بودن فراری بودم، اما الآن کاری که دارم انجام میدم خودِ خودِ بی هدفیه! در واقع واسه فرار از پاله ی فشار اطرافیان گرامی، دارم خودمو به چاهِ دور باطل و بی ثمر زدن میندازم :/
+ خدا خیر بده اونی که گفت تو کتابای دبیرستان نوشتنِ فرط استیصال رو یادمون بدن، وگرنه الآن باید کلّی فکرمیکردم و سرچ تا بدونم اسم این حالتی که دارم رو چطوری بنویسم!
یادم میاد مطلبی که تو پست قبلی گفتم رو قبلاً هم نوشته بودم یه جایی اما هرچی سرچ کردم تو این وبلاگ ندیدمش. اگه تکراری بود معذرت میخوام
+ 999! الآن تکلیف چیه؟ من که نمیخوام اینجا رو 4 رقمی کنم، نظر شما چیه؟
توی یه تحقیق روانشناسی که چند وقت پیش میخوندم نتایجش رو، نوشته بود 29سالگی نقطه اوج زندگی آدما از نظر روابط اجتماعیه که به طور میانگین حداقل 50 دوستیِ درست و حسابی برای هر کسی وجود داره که تو دوران تحصیل و کار و زندگی به وجود اومده. حالا من که عقبم الآن، چیکار کنم سه ساله این همه رفیق پیدا بشه؟ گمونم بهتره کنار بکشم و جامو به جوونترا بدم!
+ انگاری دنیا شده یه جای بدون هیچ جنبنده. تا حالا انقدر حس نکرده بودم دور و برم سوت و کوره. هرچی آدمای به هم ظاهرا دسترسی راحت تری دارن، انگار از هم بیشتر فاصله میگیرن. حس خَلَأ دارم ...
یادمه سال 85 هنوز یه ماه نگذشته بود از دانشگاه رفتنم که فهمیدم چقدر محیط دانشجویی رو دوس دارم، خب برعکس خیلیا که وقتی چیزی رو از دست میدنم قدرشو میدونن، تو این یه مورد همون روز اول فهمیدم چقدر خوبه دانشجو بودن. الآنم که هنوز یه ماه نشده دیگه دانشجو نیستم، واقعاً دلم واسه فقط حس کردنش تنگ شده ...
+ انقدر این سستیِ جسمی کش اومد که وسط راه کلاس زبان برگشتم خونه!
بدنم سست سسته؛ انگاری زیر یه بار سنگین بوده و دراومده، احساس کوفتگی نه، ولی انگاری اصلا هیچ اکسیژنی به سلولا نمیرسه و هیچ نفسی رد و بدل نمیشه
+ ... حتی مطمئن نیستم این توصیفا چقدر میتونه درست باشه!
خدایا توبه! نشستم تو اتاق، خواهرم صدام زده رفتم چایی بخورم میبینم موبایله ویبره میزنه، نگاش کردم دیدم تو وایبر پیام داده چاییت یخ کرد. بخدا یه چیزیش میشه!
+ الآن من سرمو بکوبم تو دیوار خوبه؟ نه فکرنکم جواب بده :/
اون شبا که مشغول پایان نامه بود ذهنم و دیر میخوابیدم، یه عکس گرفته بودم پنجره های شهرک و نورای رنگی رنگی پشتشون که فکرمیکردم کادر خوبی باشه. گذشت تا امشب به عنوان اولین پست اینستاگرامیم شیرش کردم ...
+ عاغا بجون خودم هنوزم وب گردی و وبلاگ نویسی رو با این گوشی قدیمیه بیشتر میپسندم
فقط تو ایرانه که تیم ملی یه رشته میتونه بازیکنی داشته باشه که 6دوره تو بازیای آسیایی شرکت کرده باشه! یعنی در بدترین حالت 20ساله که بچه م یه نفس داره رکاب میزنه و هیشکی هم نیس جاشو بگیره
+ آبریزش و تب و گلودرد کم بود، سکسکه هم بهش اضافه شد :/
تکنیک ریل تایم یعنی زمان فیلمریال دقیقاً برابر با زمان رخ دادن داستانش باشه که البته فیلم نامه ی قوی و ساخت جون داری لازم داره تا جواب بده. اینو گفتم که بگم یکی از بهترین فیلمایی که تو چند سال اخیر دیدم این بود که سبکشم همین ریل تایمه. لینک دانلودشم اینجا ست اگه دوست داشتید و پیشاپیش میگم که پشیمون نمیشید.
+ آمپول دگزامتازون میزنی؟ ... آره مشکلی نداره ... تو دلم گفتم میخوای مطمئن بشی دوتا بنویس جناب دکتر :دی
دیروز که اونطوری منو کاشتن و نتونستم برم به کارام برسم، باید فکر اینجاشو میکرد که امروز سنگ رو یخ نشه وقتی تلفن میزنه و میگم نمیام
+ یه جا خوندم از کسی که حق خدا رو بجا نمیاره نباید توقع داشت واسه حق بنده خدا ارزش قائل بشه
از ساعت ده، یه لنگه پا وایسادم تا یه فلان فلان شده ای بیاد که برم خبرمرگم به کار و زندگیم برسم. بعد کلی تلفن و چونه، ساعت 12:15 گفته تا نیم ساعت دیگه اونجام. ش. رفتم نمازمو خوندم و اومدم، باز نیومدن. 1:15 تلفن زدم میگم کجایی مرد حسابی؟ میگه من امروز نمیام، بمون تا فلانی بیاد بعد برو! نیست که حقوق ماهی 2میلیون میدن و درآمد ماهی 200 میلیون دارن، فکرکرده من نوکر بی جیره و مواجبشم!
+ الآن دو تا فرق با یه گدا دارم: کنار خیابون نیستم، درآمد روزی چند صدهزار تومنی ندارم
... و ماه بی شعور مهر، با گلو درد آغاز شد!
+ حاضرم قسم بخورم حتی همین سرماخوردگی ساده هم میتونه تو دلایل وقوعش، عوامل عصبی داشته باشه؛ مثلاً خیلی عیر طبیعیه که بگیم حتی گلبولای سفید ضعیف میشن تو این مواقع؟ بعید میدونم اینطور نباشه ...