خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

095

به روی خودم و خودش نیاوردم اما هر دومون میدونیم که هر دومون میدونیم تمام حال خرابش بعد از فوت مادرش شروع شده. حتی ریشاش به بلندی ریشای من شده! 

 

+ هیچ وقت اون روز رو یادم نمیره ...

094

یکی از بزرگترین ایرادام اینه که در عین واقع گرا بودن، ایده آلیست هم هستم. تو رویا زندگی نمیک?م اما در اوج افسردگی به رویا ساختن فکر میکنم. هرچند وقتی رویا ندارم یعنی کار ابتر میکنم 

 

+ خل بودن تحملش راحتتر از پارادوکسیکال زندگی کردنه!

093

حالا که فکرشو میکنم، اصن ورودیشون طراحی نمیخواد. اینا همه ش تیریپ الکیه، منم بجای خواب ناز، نشستم کلی گره چینی زدم واسشون تو کامپیوتر 

 

+ یه تخته که میگن کمه، یکی از نشونه هاش زحمت کشیدن با علم به بیهوده بودنه!

092

دی میشد و گفتم صنما عهد بجای آر، گفت چی میگی بابا نصفه شبی نمیذاری بخوابیم ... 

 

+ انصافا مواردی وجود داره که به محض به یاد آوری، شعفناک میشم که مخاطبی حتی از نوع عام ندارم 

091

بجان خودم از صبح هرچی فکرکردم، تا این آقا سربازه که خوابیده کنارم، سوار اتو

090

اساسی خورد تو حالم. بین طرحایی که به ذهنم رسیتده بود این کم هزینه رینش به نظر میرسید. حداقل 70متر پارچه، 70متر طناب، 14متر چوب باریکه، شایدم 28 متر! حالا رنگ و برش و شابلون و این چیزاشو میشد از بچه های خادم کمک گرفت.  

 

+ پس قطعا اون دو طرح دیگه هم مردوده!

089

حساب سر انگشتی من میگه یه میلیون تقریبا لازم داره. بعید میدونم از این پولا داشته باشن. حتی بعید میدونم از این طرح خوششون بیاد 

 

+ اگه نو دنیا چیزی با محتوای مفهوم پول نبود نمیدونم چی میشد. شمشیر دولبه ست!

088

چتدتا ایده تو ذهنم اومده واسه طراحی ورودی مراسم اعتکاف، زیادی کانسپتچواله ( مطمئن  نیستم معادل فارسیش دقیقا چیه ) عصری هم که جلسه ی انتخاب طرح ورودیه، حالا ببینیم چی میشه ...

+ ناخوانده نقش مقصود از بارگاه هستی. مصرع اتلم بیخیال

087

یه بار همکلاسیم داشت رو خونی قرآن میکرد. گفتم داره غلط میخونه. اونم گفت تو چی میگی 4چشم؟ معلم هیچی بهش نگفت. چندبار که تکرار کرد، پا شدم هلش دادم. این هل همانا و زیر رگبار مشت و لگد معلم قرآن رفتن همان. آخرشم از کلاس پرتم کرد بیرون 

 

+ این اتفاقا تو بچگی همه هست. خشتایی که آینده ی اومده رو ساخته ...

086

تو یه کلاس سی نفره که زنگ ورزش سه تا تیم فوتبال میشه و بازی میکنه، کسی که نمره امتحانش 8شده اما گل میزنه، 9نفر هم تیمیشو خوشحال میکنه. 20نفر تو دو تا تیم دیگه، روزای بعد سر و دست میشکنن واسه هم تیمی شدن با گل زننده ی این هفته. خوشحالی ساختن واسه دیگران، قصه رفاقتم اینه 

 

+ گل نمیزنی هیچ، عینکی که میشی اسمت 4چشم میشه

085

وقتی توی کلاسی که 30تا دانش آموز، میانگین نمره های یه امتحان 14 باشه، و فقط یه نفر 19، حتی بچه ها ورقه ش رو ازش میگیرن که اگه معلم غلطی رو ندیده، اونا پیدا کنن و بهش نشون بدن.  صصه بی رفاقتی اینه 

 

+ روزی که نمره تو هم خرابه، بچه ها هیچی نمیگن، اما تو جشمشون خوشحالی داره موج میزنه

084

مردم نگران نمره بچه ن، بچه نگران زنگ ورزشی که هفته ای یه ساعته! اینکه موقع یارکشی، نفر اضافه ی آخر، که یه تیم مجبور به پذیرششه نباشه. یکی مونده به آخر بودن وای که چه لذتی داره ... 

 

+ اینجا چقدر شبیه تایم لاین توییتر شده :)

083

از اون بچه ها بودم که درسشون خوبه اما هچ دوستی ندارن. از اونا که تنهان، مگر اینکه قرارباشه نفعی برسونن یا کلا دیگران سوژه خنده کم داشته باشن.  شاگرد تنبلا ولی با معرفت تر بودن، هنوز با خیلیاشون سلام علیک دارموقتی ولایت میرم 

 

+ تو مدرسه، اینکه کی فوتبالش بهتره، برای دوستی مهم تر از هر چیزیه. حداقل زمان ما بود.

082

بعضی وقتا بهم میگفتن جغد، دو نفر بودن که الآن هر دو پزشکی میخونن، اسممو گذاشته بودن جغد شوم بد شگون. خواهرم قدیما میگفت جغد خالی، ولی خیلی وقته نگفته. فقط جوش که میاره بهم میگه عین دختر کور میمونی 

 

+ بعد سه روز از خونه اومدم بیرون. دلم بیابون میخواد، بی آدم. کی میدونه؟ شاید خودمم از تشنگی و گشنگی، همون روز دوم جون بدم

081

پست قبلی اولین باری بود که تو این وبلاگ خندیدم. کلا هرچی مرور میکنم گذشته رو خنده و خوشی کم پیدا میکنم. بجاش اما تنهایی و کتاب و مجله وروزنامه میبینم 

 

+ زر مفت زد اونی که گفت کتاب بهترین دوست آدمه. مثال نقضشم منم. چون تنهایی رو میفهمم. پرش به پرم بگیره دمار از روزگارش در میارم

080

کلا از دوران بچگیم یادمه 2بتر آقام مردونه باهام حرف زد. یه بار بی مقدمه گفت فلانی اگه خواستی دوست دختر داشته باشی اشکال نداره. البته میدونست آدمش نبودم 

 

+ آخوند مکتبی خونه مادر گرامی هستن، آخوند مدرسه ای هم بنده :))

079

یه بار ولی یه چیزی آقام ازم پرسید و پشت بندش گفت میدونم هیچ وقت بهم دروغ نمیگی. انگاری قند تو دلم آب کردن، انقد خوشحال شدما 

 

+ اگه همیشه اینطوری روم حساب کرده بودن و بهم قوت قلب داده بودن چقدر الآن مرد شده بودم :/

078

یه معلم داشتم، اول دبیرستان، یه لار سر کلاس طلبکارانه گفت فلان کارو گفتم بکنید، هیچ کس نکرد. گفتم قبل اینکه شما بگی، من چند ساله اینکارو میکنم. صاف تو چشام نگا کرد گفت دروغ میگی. انقد ناراحت شدم که زنگ استراحت رفتم خونه واسش مدرک آوردم، اما رفته بود از مدرسه وقتی رسیدم. 

 

+ هنوزم میبینمش و باهاش سلام علیک دارم. هرچند دلچرکینشم.

077

بعضیا به شنیدن فحش ناموسی حتی عادت دارن. اما بزرگترین توهین به من اینه که بهم بگن دروغگو. از دروغ بیزارم. و از اینکه دروغگو خطاب بشم. 

 

+ از اون وقتاس که دلم یه هو شروع میکنه به سوختن

076

سه نفر بودن. یکیشون یه تیکه عربی میخوند، بعد می پرسید این مال کدوم دعاست! خیلی عوضی وارانه بود. حتی یه جا واسه آدم میوه میاوردن که موقع خوردن ببینن بسم الله میگه یا نه. فقط فلان جای آدمو وارسی نمیکردن! 

 

+ اون دینی که توش حکم بر راستگویی آدمه، مگر خلافش ثابت بشه ... خدا رحمتش کنه

075

پرسیدن مسجد میری؟ گفتم بله. گفتن اسم امام جماعتش چیه؟ گفتم نمیدونم، من دم اذون وضو میگیرم، میرم،نمازمم که خوندم پا میشم میام. از اذون و اقامه، تا تشهد و سلام. دروغ نگفتم، ولی اونا فکرکردن گفتم

 

+ بعضی خاطره ها خیلی ساده ن و همونقدر شیک دل آدمو میسوزونن.

074

اسم درس آوردم دلم گرفت. چی بودم و چی شدم. یه زمانی آرزوی پدر و مادرای فامیل واسه بچه هاشون، مثل من بودن بود. حالا خودم موندم و سرکوفت اینکه چرا مثل بچه های مردم نیستم


+ دلم ز صومعه بگرفت و خرقه ی سالوس ...

073

کوچیک که بودم، وقتی داداشم مچمو گاز میگرفت که روش ساعت درست بشه، به خودم افتخار میکردم که درد رو تحمل میکنم و نمیگم ول کنه. بزرگتر که شدم، سرمو میکوبیدم به دیوار وقتی عصبانی یا ناراحت میشدم، یه بارم یادمه با تیغ جاسوئیچی بقل دستیم، پشت دستمو از اول تا آخر زنگ عربی هِی بریدم تا بخاطر 17شدن خودمو تنبیه کنم ... کلا ولی خیلی وقته الحمدلله درد جسمی کم کشیدم ( بجز دندون درد مضمن و بی درمونی که گاهی میاد سراغم ودکتر میگه عصبیه ) البته گاهی مچ دست راستم درد میگیره که اونم جزئیه. در کل همه دردا خلاصه شده تو روحم؛ ای تو اون روحم ...


+ برم درس بخونم. هرچند اونروز که تو تلفن در جواب چیکار میکنی گفتم درس میخونم، آقام گفت: تا کی میخوای درس بخونی؟

072

یکی پرنده داره، یکی دیگه شعر بلده، اون یکی هم نقاشی میکشه. یکی هم مثل من به یه تیم فوتبال تو یه بازی آنلاین دل میبنده که نبودنای زندگیشو با اون جبران کنه. جبران نمیشه. اما خوب، چاره چیه؟!


+ امروز با اخلاف 4گل صدر نشین لیگ رو شکست دادم. حتی فکرشم نمیکردم!