خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

724

دیگه نمیکشم؟ نه بابا! دروغ چرا عاغا، من از کرگدن پوست کلفت تر شدم تو این حس و حالم. انگار دستام بی رمق میشن، چشمام بی هدف دور دنیا رو میچرخن اما نمیبینن، یاد اون یادداشتی افتادم که در مورد خودم نوشتم ...


+ چند وقته واسه پلاس نوشتن کم میارم؛ انگار حرفا و فکرام دارن قایم موشک بازی میکنن !

723

دوست دارم بی دغدغه و آروم، سرمو بذارم رو بالش و عین قدیما از پنجره آسمون و ستاره ها رو نگاه کنم ... یاد مریخ افتادم که شبا وقتی تو ایوون میخوابیدم باهاش درد دل میکردم، سیر که میشدم، میرفتم عینکمو میذاشتم کنار تلویزیون و بر میگشتم میخوابیدم ... چشمام ضعیف بود، اونقدری که نمیتونستم جز ماه، هیچ جزء روشنی از آسمون رو ببینم


+ نمیدونم چرا ولی واژه ی رفیق رو بیشتر از دوست میپسندیدم، همیشه تقریباً

722

چند روز پیشا یه فایل بکاپ از مموری گوشی قبلیم پیدا کردم؛ آهنگایی که اون ایّام گوش میدادم، عکسام، فیلمام، حتی حرفام که ضبط کرده بودم ... نمیتونه کسی بفهمه چقدر دلتنگ خودمم


+ انگاری تمام خرده ریزامو ریختن روی هم، یه کوله بار شده از کلمه های در هم و بهم ریخته که نمیدونم کدوماشون رو کنار هم بذارم و اینجا بنویسم ...

721

چی بگم عاغا ... دختره منو صدا زده، میگه امروز واسه اولین بار من با اطلاع بابام اومدم باهات حرف بزنم! اصن کف کردم اینو شنیدم، اصن بهش نمی اومد گفته باشه من یه پسری رو میخوام! پرسیدم چی گفتی به بابات؟ فرمودن هیچی بهش گفتم یه پسره تو دانشگاه ازم خواستگاری کرده و خواسته امروز باهام حرف بزنه! انگار آب یخ ریختن رو سرم اینو که شنیدم، یعنی من احمق بودم، احمق بودم، احمق بودم :/ 

 

+ دروغگو هم که نباشی، وقتی به یه دروغ تن بدی، سند بدبختیتو امضا کردی ...

720

ظهر بود ساعت 2 تقریبا. داشتم از مسجد میرفتم خونه، برام یه پیامک اومد نوشته بود این شماره بابامه. گفتم خوب چیکارش کنم؟! جواب داد بابام دیشب محرمم کرده به پسر همکارش، زنگ بزن بگو من دخترتو میخوام. گفتم گیرم که زنگ بزنم و بگم، نمیگه دختر من دیشب به یکی دیگه بله داده؟ بهم فحش نمیده؟ 

 

+ لطفا با پست 580 بخوانید ...

719

عاغا من خودمو کشتم که تعداد پستای این ماه و ماه قبل یکی بشه ولی نشد؛ دوست داشتم بشه ها، اما دلم نیومد پست آبکی بذارم. کمیت خوبه ولی کیفیت مهم تره


+ یه وقتا اصن به روی خودم نمیارم که چقدر خودمو تحویل گرفتم :دی

718

دنیا آدمو وامیداره که بخنده، یا لااقل لبخند بزنه. شاید مسخره به نظر برسه اما واقعیت اینه که اگه قبل از اینکه دیر بشه، بی بهونه و گاهی حتی مثل دیوونه ها نخندیم، کار به جایی میرسه که از رنج درد همیشه لبخند به لب داشته باشیم ... 

 

+ از خودم مبراست که به قول حضرت حافظ کارم از گریه گذشه ست و خیلی وقته بدان میخندم!

717

خوب! بجای یه تلخیِ بدون پایان، پایان تلخ رو انتخاب کردم و فایرفاکس رو از بیخ و بن آنیستال کردم و از نو نصب. سرم خلوت شد؛ پسورد و حتی ایمیل پشتیبانیِ بعضی وبلاگامو نمیدونم!


+ حس امروز صبح رو باید مینوشتم. سردرگمم. نیاز دارم بشینم حسابی فکرامو با یه نفر چکش کاری کنم تا به یه جایی برسم

716

دو سه روز پیش دیوونه شده بودم. پیام دادم به یکی از همکلاسیا که منو خوب میشناسه و پرسیدم من بی عرضه م؟ گفت نه ولی بی انگیزه ترین آدم دنیایی. جواب دادم از دروغ متنفرم. گفت دروغ نیست، داری غرق میشی، بدجورم داری غرق میشی ...


+ دلم نگرفته، دلم خسته س. خسته از حس و حال و روزگاری که واسه خودش ساخته

715

خدا میدونه چقدر از این قضیه دلم گرفته. اصن یه جوری کفران نعمته. نمیتونم هضمش کنم؛ من آدم خوبی نیستم لمل دیگه این مدلی ... نه خدا راضیه، نه بنده ی خدا راضیه، آخه این چه مدلشه؟!


+ اصن تمام امروز من این فکره بوده، همه ی همه ش ... :/

714

طرح تفکیک تهرون اینطوریه: اول شمالیا، دوم آذریا، سوم لرا، چهارم کردتا، پنجم بقیه. یعنی ما جزو اقلیت خیلی اقلیتیم که تو خیابون کسی بخواد بزنتمون، احتمال تنها نبودن یا نموندنش 80 درصده! 

 

+ من که نه سر پیازم، نه ته پیاز، از صبح که شنیدم از فکر و اعصاب خوردیش بیرون نمیرم بجون خودم :(

713

سری که درد نمیکنه نه تنها دستمال میبندن؛ بلکه همچینم با مشت میکوبن توش که از درد به خودش بپیچه عین مار. ای خدا! آدم تو کار بعضی بنده هات میمونه، بد جورم میمونه!


+ خدایا! خدایا! آهای خدایا! من الآن کاری باهات ندارم، چیزی که تو ذهنمه رو درست کن، خیلی زودا، خیلی زودا، من میدونم چقدر سخته زودتر درستش کن. بدو خدا، بدو ...

712

عاغا ما یه غلطی کردیم، اسکایپمون پیام آپدیت داد، اوکی زدیم. حالا برداشته تمام پسوردای ذخیره شده ی فایرفاکس رو خذف کرده و دیگه م پسورد ذخیره نمیکنه. هرچی هم با تنطیماتش ور رفتم افاقه نکرد. یعنی عملاً نصف ایمیلا و وبلاگام پریده دیگه :/


+ دوست ندارم کسی رو ناراحت کنم. اما یه حرفایی رو نمیشه نزنم. حس میکنم نگم نامردیه ...

711

همیشه این سوال رو داشتم که چطور منِ پسر که محدوده ی پوششیم به مراتب بازتر از دختراس، هیچ وقت حاضر نیستم جورابی بپوشم که به زور تا پای مچ میرسه! اصن گور بابای دین و این چیزا، عاغا شما لبه ی کفش پاتونو نمیزنه؟ یا تو فصل سرد، ساق پاتون یخ نمیکنه؟! یا من نفهمم، یا قصه چیز دیگه ایه!


+ ای جان! بالاخره رسیدیم به 711 عزیز دل ...

710

چراشو نمیدونم اما ناغافلی یاد این بیت افتادم که گویند سعدی روی سرخ تو که زرد کرد/ اکسیر عشق در مسم افتاد و زر شدن 

 

+ روی آن سال سیه باد که تابستانش آید و من در حیات و زرد آلو نخورم ... جاتون خالی :دی

709

من جمعه طهر بیدارشدم ساعت 12، شبش 2ساعت خوابیدم، شنبه هم 2 ساعت خوابیدم، امروزم که 3.5خوابیدم. خلاصه دیگه سر جمع میشه 58ساعت که 7.5 خواب بوده و 51.5بیداری. الآن من اگه با این وضع شب احیا خوابم بیاد زشته؟ فکرکنم نه ولی حیفه ... :/


+ مدیونید اگه فکرکنید من این پست رو گذاشتم که امروز بی پست نمونده باشه :دی

708

تو یکی از این شبکه های اجتماعی، یه بابایی عکس چندتا دختر و پسر گذاشته و نوشته جای اینا تو مجلس علی نیست؛ چندبار زیر پُستش نوشتم اما ثبت نشده؛ من میگم اینا رو صاحب مجلس دعوت کرده و به ما هیچ دخلی نداره اومدنشون؛ اما این چطوری رفتنشونه که یقه ی ما رو میگیره: کسی که ادعای اسلام و مسلمونیش میشه، عرضه داره تو شبِ علی، یکی از اینایی که به هوای علی اینجا اومدن، فقط و فقط با یه تکون تو فکرشون راهیِ خونه کنه؟ از من بپرسید میگم نه، نمیتونه، چون علی رو کمتر از همین دختر و پسرا باور داره


+ بالاخره تونستم دو ساعت بخوابم؛ در نوع خودش یه رکورده!

707

مثل درخت بیدکی ... تکیه مو دادم به کسی ... شدم درختی تو کویر ....... تنها و خشک، یک اسییییییر / فریدون فروغی / اسیر



+ ساعت 3. میرم تا شاید چند دقیقه خواب به چشمام بیارم؛ میرم ...

706

و باورکنید الآن ساعت 1:50 ظهر شده و من هنوز بیدار ...


+ تیتراژ سریال زیر هشت رو یادتونه؟!

705

وقتی کم خوابیده باشی، نور چشمتو میزنه. وقتی نخوابیده باشی، نور بیشتر چشمتو میزنه. وقتی هم خوابیدی و بیدار میشی و چشم باز میکنی، باز نور چشمتو میزنه. اشتراک غریبیه! 

 

+ گاهی تفاوت تو لحظه ها مخفی شده. شایدم نه گاهی، همیشه!

704

نه خواب منو با خودش برد، نه من تونستم باهاش برم. میدونم خیلی وقته زده به سرم. اونقدر درگیر فردا و دیروزم که امروز رو فراموش میکنم. هر روز همینطورم، هر روز همین مسیر رو طی میکنم

 

+ وقتی کسی میگه دعات کردم و تو شرم میکنی از جواب دادن ...

703

خدایا! ساعت نزدیک 8 شده و من هنوز بیدارم؛ میشه ازت خواهش و خواهش و خواهش کنم این هفته خوب باشه؟ التماس کنم چی؟ بازم جواب نمیدی که خیالم راحت شه؟ یه بار، فقط همین یه بار، به صاحب این روز قسمت میدم، این یه هفته رو از همین اوّل دل بذا تو دلم که مطمئن باشم و واقعاً خوب پیش بره، خوبم نه حتی، معمولی هم باشه خودش خوبه. خدایا خواهش میکنم


+ خدا هم همیشه بزرگ و قادر بوده، حتی روزایی که زمین از درد به خودش میپیچیده ...

702

من خیلی دوست دارم تفسیر بخونم؛ یکی از ارزشمندترین و البته معدود دفعاتی که به خودم چیزی هدیه دادم، یه منخب تفسیر نمونه بود که تو نمایشگاه قرآن سال 88 خریدم و خیلی دوسش دارم. مدل کتاب خوندنم هم که قبلاً گفتم، پر از حاشیه نویسی و همیشه مداد به دستم ...


+ به لطف اشتباه لپی در تخمین زمان اذان، دو رکعت از بدهیام کم شد :دی

701

ماه دوم بود؛ تو ماه اول دو تا از بچه ها تو دو تا امتحان سراسری حدودای رتبه 80 و 50 شدن. ازشون عقب افتاده بودم. ماه دوم من اون امتحان رو شدم 29. هیچ فراموش نمیکنم. اون بچه ها بخاطر 80 و 50 تشویق شدن و به من گفتن تقلب کردی. در صورتی که بجای اینکه مثل همیشه ساعت 10.5 خواب باشم، تا ساعت 2 برای اون امتحان درس میخوندم. اما تهش من متقلب بودم ...


+ اینو قبلاً گقتم؛ تاریخشو نگفته بودم