خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

748

به یه نکته جالب رسیدم: سال 73 یه شیشه نوشابه 2تومن بوده و سال 93، یعنی 20سال بعد، 800 تومن. همون سال ریال عربستان 40 تومن بوده و الآن شده 1000 تومن. یعنی نوشابه 400 برابر شده و ارزش رسمی پولمون، 1/25. خلاصه اینکه مثال نوشابه به ما میگه اجناس، چندین برابر نرخ ارز افزایش قیمت داشته. حالا از این چه برداشتی داشته باشید کاملا آزاده !


+ حقمونه روزگارمون این باشه. این نظر شخص شخیص منه!

747

یادمه سالی که تهرون قبول شدم، شبی که میرفتم واسه ثبت نام، از وقتی سوار اتوبوس شدم تا نزدیکای قم گمونم، با گوشی تو نت بودم. حالا وسط خال شهر هم به زحمت شونصد بار به یه بار کانکت میشم. الآن من چی بگم؟ :/ 

 

+ پا بده زودتر گوشی رو عوض کنم که حداقل اینجور وقتا کامنت بتونم جواب بدم ...

746

اندی یه آهنگ قدیما خونده بود که با قامت تکیده از عاشقی بریده و اینا، میتونم به جرأت بگم این محبوب ترین ترانه ی زندگی منه که فایلشم زیاد گشتم اما پیدانکردم چون اسمشو نمیدونم 

 

+ نمیشه باورکرد الآن چقدر سستم. معلق نیستم اما انگار رو یه زمین رمل و ماسه ای ام و هر لحظه ترس از فرورفتن دارم!

745

عاغا من مطمئنم موقع سوار شدن هیشکی بچه نداشت اینجا. حیاط خونه و وسط پارکم نیست که بگم این صدای بچه گربه س. پس اینجا چه خبره تو این اتوبوسه؟! 


+ این پست رو بعد اصفهان نوشته بودم، اونجا آنتن نداشتم

744

دوستم اصفهان عمران میخونه. امروز اومده دنبالم، اول رفتیم زیارت اهل ، بعدم تو راه برگشت بهم گفته مامانت اومده پیشم درد دل که فلانی نه فکر کاره، نه فکر زن و زندگی. تو باهاش حرف بزن یا یه تکونی به خودش بده، یا تهرونو ول کنه و برگرده ولایت. چیزی نگفتم من.  چی میتونم بگم وقتی رفیقم میدونه در چه حالی ام و بقیه در فکر اینکه بیخیال و سرخوشم؟!


+ قصه است این، قصه ی درد است ...

743

الآن دو تا مشکل هست، یکی اینکه من مجبورم یه روز زودتر برگردم تهرون، یکی دیگه هم اینکه ته حسابمو دادم شارژ شهرک و واسه بلیت نمیدونم چه کنم. میخواستم برم سراغ حساب بانکیای بیکارم تو ولایت که با این تعطیلات به اونا هم دسترسی ندارم. 

 

+ اینا خورده ریزن، شما محرمیدا ... در حد خودم

742

عاغا یکی از خوبیای ماه رمضون همیشه این بوده که آدم به بیدار بودن دم اذون صبح اخت میکنه. فقط حیف یه هفته نشده من یکی باز یه هفته نشده، نماز صبحم قضا و شبه قضا میشه :( 

 

+ یاد عید فطرای زمستونی و پاییزی و قطره های بارونی که تو قنوتاش رو دست آدم میشست بخیر ...

741

فیلم آبکی، غذا کم، اصن بقیه نداره، همین غذا کم خودش داره منو از پا میندازه. عاغا من گشنمه ... :/ 

 

+ هیچ وقت حس خوبی به اصفهان نداشتم، هیچ وقت !

740

جناب استاد دکترای حقوق دارن، خانمشون هم ایضا که البته یه موسسه ی فرهنگی با بیش از 50شعبه در سطح کشور رو اداره میکنن. ایشون امروز در خلال درس افشا فرمودن که طبق آمار خودشون، درصد قابل توجهی از شاگردای دوره های حفظ قرآنشون، دوست پسر دارن. و اینحا بود که بچه های کلاس کف و خون قاتی کردن! 

 

+ باور ... چیزی که زمونه از آدم میدزده باوره. کی میدونه، شایدم این خودشه که باورش رو خیرات زمونه میکنه!

739

عرض شود که ... عاغا ما رو حساب هفته قبل که تا ساعت 10 بچه ها داشتن می اومدم امتحان شهر بدن، امروز خیلی ریلکس ساعت 7.5 اونجا بودیم و دیدیم ای دل غافل که ملّت از ساعت 5.5-6 اسم نوشتن و افسر گفته بقیه واسه هفته دیگه! هرچی هم عز و التماس و این حرفا، من که نه ولی بقیه پیاده کردن افاقه نکرد. هیچی دیگه. ضایع شدیم و الکی هم از خواب نازمون زدیم؛ الآنم هرکی مَرده بخوابه؛ کلاس ساعت 11 و زبان و چه بسا بلیت اتوبوس هم شاید از کف بره ;)


+ رو در آموزشگاه نوشته: داوطلبان گرامی! لطفاً جهت شرکت در آزمون ها، زودتر از ساعت 7 به آموزشگاه مراجعه نکنید ...

738

من این سریال هفت سنگ رو بخاطر اون مقاله ها و نقدایی که ازش شد نمیدیدم اما امشب که دیدم خیلی حس کردم موضوعش رو. خیلی دلم گرفت. خیلی بده که کسی درک کنه غریب بودن بین نزدیک ترین آدمای زندگیِ یه آدم، چه حال ناخوشی بهش میده. من درکش کردم و میکنم :(


+ سر درد دارم. یه کم. چند روزه میاد و میره. نیمدونم اینجا باشم یا نباشم اما میدونم فردا این موقع تو راه خونه م ...

737

اما یاد اون شعره افتادم، هرچند خودشو یادم نیومد، چون از در آرایشگاه که رفتم تو، آقا سلمونی تا منو دید زد به خنده که بابا تو چرا موهات در نمیاد؟ منم گفتم نمیدونم والا، بعد براش تعریف کردم که موهام تا شونه هام بود دوم دبیرستان و یه روز از ته با ماشین تراشیدمشون و اونام باهام قهرکردن و رشدشون کم شد :)


+ اوندفعه 3-4ماه طول کشید، ولی گمونم باز بخوام اونطوری مو بلند کنم دو سالی طول بکشه از بس رشدشون کند شده!

736

نمیدونم چی شد زدم به آواز آسایش دو گیتی و اینا، که به ذهنم اومد آدمای زمونه ی ما لابد همه رو دیفالت دشمن میدونن که فقط مدارا بلدن، حالا اگه زد و از بد حادثه کسی دوستیش ثابت شد، چاره ای نیست و باهاش مروت میکنن! 

 

+ یه شعر بود مال استاد سلمانی،ن هر چی فکرمیکنم یادم نمیاد :/

735

حوصله مرور اخبار و سایتا و روزنامه ها و این ور و اونرو رو دیگه ندارم؛ حداقل چند روزه که ندارم. همه چی رو دروغ میبینم؛ از همه چی زده شدم، نمیدونم چی میگم، چی میشنوم، حتی نمیدونم به چی فکرمیکنم. دیگه این خورده ریزا رو هم نمیفهمم ...


+ احتمالاً خلوت میشم، اگه یادم رفت همینجا پیشاپیش عید فطر رو تبریک میگم که جاش ننداخته باشم

734

اولش فکرکردم این چند روز که میرم سفر میتونم با موبایل آپ کنم اینجا رو ولی ... نمیدونم اما میخوام چند روزی حتی خورده ریزا رو بیخیال بشم. بیخیال که البته نمیتونم بشم ولی میخوام یه کم از کلمه ها فرار کنم؛ شاید اینطوری بتونم هجاها رو دوباره از نو مرور کنم و چیزای تازه رو ببینم, خدا کنه!


+ به بزرگواری گفتم التماس دعا، اما بعدش گفتم نه دعا نکن. خودش کر و کور و لال نیست، میبینه و میشنوه و بخواد درستش میکنه. میدونم جفنگ گفتم. دلم داشت میسوخت. هنوزم داره میسوزه ...

733

تا مرد سخن نگفته باشد ... والا ما که با سخنمون تابلو کردیم نه مردیم و نه آدم؛ دیگه نمیدونم چی بگم ...


+ 80درصد حرفام سه نقطه س. کاش همیشه سه نقطه بودم و هیچی نمیگفتم. نصف خودخوریامو از این زبون بیصاحاب دارم

732

برای این لب تشنه دریغا قطره آبی بود ... برای خسته چشم من دریغا جای خوابی بود ... در این سرداب ظلمت نور راهی بود ... در این اندوه غربت سرپناهی بود ... / حبیب محبیان / کسی حالم نمیپرسه


+ یادم نمیاد آخرین بار کی و کِی اسممو صدا زده ...

731

بجان زنده دلان سعدیا که ملک وجود ... بیخیال، این همشهری ما هم نفسش از جای گرم در میومده؛ منم اون باغ و گلستون خونه م بود و کل زندگیمو دور دنیا چرخیده بودم از زور پولداری، از این قشنگ تر پند اخلاقی میدادم!


+ صدای خودم دیفالت یه کم بالاست اما ... از داد متنفرم ...

730

بچه تر که بودم، یکی از سرگرمیام این بود که چشامو میبستم و با دو تا کف دست فشارشون میدادم. اول همه جا سیاه بود، بعد نقطه های نورانی، بعد روشنایی، بعد سیاهی، بعد کم کم صفحه روبروم ترک میخورد و نور از پشتش میزد بیرون، بعد همه جا روشن میشد و باز تاریک اما فقط زمینه سیاه بود، روش همه چی بود، حیوون، ماشین، عروسم، ادم، دوچرخه، همه چی خلاصه. بعد تصویر زوم میشد رو یمی از اینا و یه ماجرای گنگ. اینا همه واقعی بود، یه بارم به نوه خالم گفتم همینطوری شد. فقط اون یه جاده میدید و مدام میرفت جلو توش 

 

+ الآنم میشه، منتها اون ترکا جلوی نور مقاومت میکنه و اون حصار نمیشکنه ...

729

واسه خیلیا آسونه، شاید حتی واسه  بعضیا آرزو هم باشه، اما این منم و یه کابوس هر روزه که امروزم هیچ کس منتظرم نباشه ... 

 

+ واسطه ها همیشه نادیده و بی ارزش حساب میشن، بخصوص وقتی آنی باشن که مدام فردا رو به دیروز تبدیل میکنن!

728

چایی گذاشتم جلوش، موبایل تو دستشه و کابل شارژرش کاغذ روی گلدون رو به خش خش انداخته. چاییمو برداشتم که برن میگه دست از سر این کامپیوتر بردار. چیزی نگفتم، خاموشش کردم و برگشتم میگه دیگه امشب روشنش نکن و من باز هیچی نمیگم ... 

 

+ دریا داره طوفانی میشه ... من از طوفان میترسم، میترسم، میترسم

727

اونروز، پسر دستفروش تو مترو، وقتی یکی از مسافرا شاکی شد که "عاغا چرا مردم آزاری میکنی، برو یه جا کار کن" جواب داد چه کاری کنم که روزی 150تومن درآمد داشته باشم؟ مردم شما روزی 150درآمد دارید؟ 

 

+ از فکرات هیچ وقت حرف نزن، حتی اگه بمیری ... معلوم نیست کی قراره اینو یاد بگیرم ...

726

اعتراف میکنم یک سوم تخم مرغایی که مامان بنده خدام برام در طول این 26سال آبپز کرده رو بخاطر عسلی نبودن زرده ش با چنان اخم و تخمی خوردم که شاید هنوزم خستگی رو به دلش نگه داشته باشه :( 

 

+ گاهی آدم یه چیزایی یادش میاد که همون لحظه دوست داره بمیره ...

725

توی ماه رمضون هیچی لذت بخش تر از این نیست که وسط روز خوابیده باشی و دقیقا تو خواب یه شکم سیر از غذای مورد علاقه ت بخوری :دی 

 

+ یاد نونای خونگیمون بخیر، یاد ماست چکیده خونگی و عطر نعنا و ترخون باغچه مون بخیر ...