-
729
جمعه 3 مرداد 1393 00:23
واسه خیلیا آسونه، شاید حتی واسه بعضیا آرزو هم باشه، اما این منم و یه کابوس هر روزه که امروزم هیچ کس منتظرم نباشه ... + واسطه ها همیشه نادیده و بی ارزش حساب میشن، بخصوص وقتی آنی باشن که مدام فردا رو به دیروز تبدیل میکنن!
-
728
پنجشنبه 2 مرداد 1393 23:20
چایی گذاشتم جلوش، موبایل تو دستشه و کابل شارژرش کاغذ روی گلدون رو به خش خش انداخته. چاییمو برداشتم که برن میگه دست از سر این کامپیوتر بردار. چیزی نگفتم، خاموشش کردم و برگشتم میگه دیگه امشب روشنش نکن و من باز هیچی نمیگم ... + دریا داره طوفانی میشه ... من از طوفان میترسم، میترسم، میترسم
-
727
پنجشنبه 2 مرداد 1393 22:23
اونروز، پسر دستفروش تو مترو، وقتی یکی از مسافرا شاکی شد که "عاغا چرا مردم آزاری میکنی، برو یه جا کار کن" جواب داد چه کاری کنم که روزی 150تومن درآمد داشته باشم؟ مردم شما روزی 150درآمد دارید؟ + از فکرات هیچ وقت حرف نزن، حتی اگه بمیری ... معلوم نیست کی قراره اینو یاد بگیرم ...
-
726
پنجشنبه 2 مرداد 1393 21:21
اعتراف میکنم یک سوم تخم مرغایی که مامان بنده خدام برام در طول این 26سال آبپز کرده رو بخاطر عسلی نبودن زرده ش با چنان اخم و تخمی خوردم که شاید هنوزم خستگی رو به دلش نگه داشته باشه :( + گاهی آدم یه چیزایی یادش میاد که همون لحظه دوست داره بمیره ...
-
725
پنجشنبه 2 مرداد 1393 14:56
توی ماه رمضون هیچی لذت بخش تر از این نیست که وسط روز خوابیده باشی و دقیقا تو خواب یه شکم سیر از غذای مورد علاقه ت بخوری :دی + یاد نونای خونگیمون بخیر، یاد ماست چکیده خونگی و عطر نعنا و ترخون باغچه مون بخیر ...
-
724
چهارشنبه 1 مرداد 1393 23:59
دیگه نمیکشم؟ نه بابا! دروغ چرا عاغا، من از کرگدن پوست کلفت تر شدم تو این حس و حالم. انگار دستام بی رمق میشن، چشمام بی هدف دور دنیا رو میچرخن اما نمیبینن، یاد اون یادداشتی افتادم که در مورد خودم نوشتم ... + چند وقته واسه پلاس نوشتن کم میارم؛ انگار حرفا و فکرام دارن قایم موشک بازی میکنن !
-
723
چهارشنبه 1 مرداد 1393 23:42
دوست دارم بی دغدغه و آروم، سرمو بذارم رو بالش و عین قدیما از پنجره آسمون و ستاره ها رو نگاه کنم ... یاد مریخ افتادم که شبا وقتی تو ایوون میخوابیدم باهاش درد دل میکردم، سیر که میشدم، میرفتم عینکمو میذاشتم کنار تلویزیون و بر میگشتم میخوابیدم ... چشمام ضعیف بود، اونقدری که نمیتونستم جز ماه، هیچ جزء روشنی از آسمون رو...
-
722
چهارشنبه 1 مرداد 1393 22:43
چند روز پیشا یه فایل بکاپ از مموری گوشی قبلیم پیدا کردم؛ آهنگایی که اون ایّام گوش میدادم، عکسام، فیلمام، حتی حرفام که ضبط کرده بودم ... نمیتونه کسی بفهمه چقدر دلتنگ خودمم + انگاری تمام خرده ریزامو ریختن روی هم، یه کوله بار شده از کلمه های در هم و بهم ریخته که نمیدونم کدوماشون رو کنار هم بذارم و اینجا بنویسم ...
-
721
چهارشنبه 1 مرداد 1393 08:26
چی بگم عاغا ... دختره منو صدا زده، میگه امروز واسه اولین بار من با اطلاع بابام اومدم باهات حرف بزنم! اصن کف کردم اینو شنیدم، اصن بهش نمی اومد گفته باشه من یه پسری رو میخوام! پرسیدم چی گفتی به بابات؟ فرمودن هیچی بهش گفتم یه پسره تو دانشگاه ازم خواستگاری کرده و خواسته امروز باهام حرف بزنه! انگار آب یخ ریختن رو سرم اینو...
-
720
چهارشنبه 1 مرداد 1393 08:17
ظهر بود ساعت 2 تقریبا. داشتم از مسجد میرفتم خونه، برام یه پیامک اومد نوشته بود این شماره بابامه. گفتم خوب چیکارش کنم؟! جواب داد بابام دیشب محرمم کرده به پسر همکارش، زنگ بزن بگو من دخترتو میخوام. گفتم گیرم که زنگ بزنم و بگم، نمیگه دختر من دیشب به یکی دیگه بله داده؟ بهم فحش نمیده؟ + لطفا با پست 580 بخوانید ...
-
719
چهارشنبه 1 مرداد 1393 00:02
عاغا من خودمو کشتم که تعداد پستای این ماه و ماه قبل یکی بشه ولی نشد؛ دوست داشتم بشه ها، اما دلم نیومد پست آبکی بذارم. کمیت خوبه ولی کیفیت مهم تره + یه وقتا اصن به روی خودم نمیارم که چقدر خودمو تحویل گرفتم :دی
-
718
سهشنبه 31 تیر 1393 17:54
دنیا آدمو وامیداره که بخنده، یا لااقل لبخند بزنه. شاید مسخره به نظر برسه اما واقعیت اینه که اگه قبل از اینکه دیر بشه، بی بهونه و گاهی حتی مثل دیوونه ها نخندیم، کار به جایی میرسه که از رنج درد همیشه لبخند به لب داشته باشیم ... + از خودم مبراست که به قول حضرت حافظ کارم از گریه گذشه ست و خیلی وقته بدان میخندم!
-
717
سهشنبه 31 تیر 1393 09:28
خوب! بجای یه تلخیِ بدون پایان، پایان تلخ رو انتخاب کردم و فایرفاکس رو از بیخ و بن آنیستال کردم و از نو نصب. سرم خلوت شد؛ پسورد و حتی ایمیل پشتیبانیِ بعضی وبلاگامو نمیدونم! + حس امروز صبح رو باید مینوشتم. سردرگمم. نیاز دارم بشینم حسابی فکرامو با یه نفر چکش کاری کنم تا به یه جایی برسم
-
716
سهشنبه 31 تیر 1393 05:00
دو سه روز پیش دیوونه شده بودم. پیام دادم به یکی از همکلاسیا که منو خوب میشناسه و پرسیدم من بی عرضه م؟ گفت نه ولی بی انگیزه ترین آدم دنیایی. جواب دادم از دروغ متنفرم. گفت دروغ نیست، داری غرق میشی، بدجورم داری غرق میشی ... + دلم نگرفته، دلم خسته س. خسته از حس و حال و روزگاری که واسه خودش ساخته
-
715
دوشنبه 30 تیر 1393 21:52
خدا میدونه چقدر از این قضیه دلم گرفته. اصن یه جوری کفران نعمته. نمیتونم هضمش کنم؛ من آدم خوبی نیستم لمل دیگه این مدلی ... نه خدا راضیه، نه بنده ی خدا راضیه، آخه این چه مدلشه؟! + اصن تمام امروز من این فکره بوده، همه ی همه ش ... :/
-
714
دوشنبه 30 تیر 1393 18:38
طرح تفکیک تهرون اینطوریه: اول شمالیا، دوم آذریا، سوم لرا، چهارم کردتا، پنجم بقیه. یعنی ما جزو اقلیت خیلی اقلیتیم که تو خیابون کسی بخواد بزنتمون، احتمال تنها نبودن یا نموندنش 80 درصده! + من که نه سر پیازم، نه ته پیاز، از صبح که شنیدم از فکر و اعصاب خوردیش بیرون نمیرم بجون خودم :(
-
713
دوشنبه 30 تیر 1393 07:02
سری که درد نمیکنه نه تنها دستمال میبندن؛ بلکه همچینم با مشت میکوبن توش که از درد به خودش بپیچه عین مار. ای خدا! آدم تو کار بعضی بنده هات میمونه، بد جورم میمونه! + خدایا! خدایا! آهای خدایا! من الآن کاری باهات ندارم، چیزی که تو ذهنمه رو درست کن، خیلی زودا، خیلی زودا، من میدونم چقدر سخته زودتر درستش کن. بدو خدا، بدو ...
-
712
دوشنبه 30 تیر 1393 05:07
عاغا ما یه غلطی کردیم، اسکایپمون پیام آپدیت داد، اوکی زدیم. حالا برداشته تمام پسوردای ذخیره شده ی فایرفاکس رو خذف کرده و دیگه م پسورد ذخیره نمیکنه. هرچی هم با تنطیماتش ور رفتم افاقه نکرد. یعنی عملاً نصف ایمیلا و وبلاگام پریده دیگه :/ + دوست ندارم کسی رو ناراحت کنم. اما یه حرفایی رو نمیشه نزنم. حس میکنم نگم نامردیه ...
-
711
دوشنبه 30 تیر 1393 04:19
همیشه این سوال رو داشتم که چطور منِ پسر که محدوده ی پوششیم به مراتب بازتر از دختراس، هیچ وقت حاضر نیستم جورابی بپوشم که به زور تا پای مچ میرسه! اصن گور بابای دین و این چیزا، عاغا شما لبه ی کفش پاتونو نمیزنه؟ یا تو فصل سرد، ساق پاتون یخ نمیکنه؟! یا من نفهمم، یا قصه چیز دیگه ایه! + ای جان! بالاخره رسیدیم به 711 عزیز دل...
-
710
دوشنبه 30 تیر 1393 03:43
چراشو نمیدونم اما ناغافلی یاد این بیت افتادم که گویند سعدی روی سرخ تو که زرد کرد/ اکسیر عشق در مسم افتاد و زر شدن + روی آن سال سیه باد که تابستانش آید و من در حیات و زرد آلو نخورم ... جاتون خالی :دی
-
709
یکشنبه 29 تیر 1393 22:08
من جمعه طهر بیدارشدم ساعت 12، شبش 2ساعت خوابیدم، شنبه هم 2 ساعت خوابیدم، امروزم که 3.5خوابیدم. خلاصه دیگه سر جمع میشه 58ساعت که 7.5 خواب بوده و 51.5بیداری. الآن من اگه با این وضع شب احیا خوابم بیاد زشته؟ فکرکنم نه ولی حیفه ... :/ + مدیونید اگه فکرکنید من این پست رو گذاشتم که امروز بی پست نمونده باشه :دی
-
708
شنبه 28 تیر 1393 22:08
تو یکی از این شبکه های اجتماعی، یه بابایی عکس چندتا دختر و پسر گذاشته و نوشته جای اینا تو مجلس علی نیست؛ چندبار زیر پُستش نوشتم اما ثبت نشده؛ من میگم اینا رو صاحب مجلس دعوت کرده و به ما هیچ دخلی نداره اومدنشون؛ اما این چطوری رفتنشونه که یقه ی ما رو میگیره: کسی که ادعای اسلام و مسلمونیش میشه، عرضه داره تو شبِ علی، یکی...
-
707
شنبه 28 تیر 1393 15:02
مثل درخت بیدکی ... تکیه مو دادم به کسی ... شدم درختی تو کویر ....... تنها و خشک، یک اسییییییر / فریدون فروغی / اسیر + ساعت 3. میرم تا شاید چند دقیقه خواب به چشمام بیارم؛ میرم ...
-
706
شنبه 28 تیر 1393 13:53
و باورکنید الآن ساعت 1:50 ظهر شده و من هنوز بیدار ... + تیتراژ سریال زیر هشت رو یادتونه؟!
-
705
شنبه 28 تیر 1393 09:56
وقتی کم خوابیده باشی، نور چشمتو میزنه. وقتی نخوابیده باشی، نور بیشتر چشمتو میزنه. وقتی هم خوابیدی و بیدار میشی و چشم باز میکنی، باز نور چشمتو میزنه. اشتراک غریبیه! + گاهی تفاوت تو لحظه ها مخفی شده. شایدم نه گاهی، همیشه!
-
704
شنبه 28 تیر 1393 08:49
نه خواب منو با خودش برد، نه من تونستم باهاش برم. میدونم خیلی وقته زده به سرم. اونقدر درگیر فردا و دیروزم که امروز رو فراموش میکنم. هر روز همینطورم، هر روز همین مسیر رو طی میکنم + وقتی کسی میگه دعات کردم و تو شرم میکنی از جواب دادن ...
-
703
شنبه 28 تیر 1393 07:53
خدایا! ساعت نزدیک 8 شده و من هنوز بیدارم؛ میشه ازت خواهش و خواهش و خواهش کنم این هفته خوب باشه؟ التماس کنم چی؟ بازم جواب نمیدی که خیالم راحت شه؟ یه بار، فقط همین یه بار، به صاحب این روز قسمت میدم، این یه هفته رو از همین اوّل دل بذا تو دلم که مطمئن باشم و واقعاً خوب پیش بره، خوبم نه حتی، معمولی هم باشه خودش خوبه. خدایا...
-
702
شنبه 28 تیر 1393 04:22
من خیلی دوست دارم تفسیر بخونم؛ یکی از ارزشمندترین و البته معدود دفعاتی که به خودم چیزی هدیه دادم، یه منخب تفسیر نمونه بود که تو نمایشگاه قرآن سال 88 خریدم و خیلی دوسش دارم. مدل کتاب خوندنم هم که قبلاً گفتم، پر از حاشیه نویسی و همیشه مداد به دستم ... + به لطف اشتباه لپی در تخمین زمان اذان، دو رکعت از بدهیام کم شد :دی
-
701
جمعه 27 تیر 1393 20:14
ماه دوم بود؛ تو ماه اول دو تا از بچه ها تو دو تا امتحان سراسری حدودای رتبه 80 و 50 شدن. ازشون عقب افتاده بودم. ماه دوم من اون امتحان رو شدم 29. هیچ فراموش نمیکنم. اون بچه ها بخاطر 80 و 50 تشویق شدن و به من گفتن تقلب کردی. در صورتی که بجای اینکه مثل همیشه ساعت 10.5 خواب باشم، تا ساعت 2 برای اون امتحان درس میخوندم. اما...
-
700
جمعه 27 تیر 1393 19:41
هفته ی اوّل؛ کلاس ریاضی؛ ... فلانی کدومتونید؟ ... آقا فلانی اینجا نیست ... مگه نفر اوّل نشده؟ ... نه آقا فلانی کلاً از اینجا رفته ... و توی 14ساله هنوزم میبینی در عمل این اول و دوم شدنه هیچ فرقی تو نگاه دیگران نداشته. هنوزم تبلیغات بالاتر از کیفیت نتیجه میده ! + چیزایی هست که امروز بچگانه به نظر میرسه؛ عین وقتی که...