-
699
جمعه 27 تیر 1393 19:37
به آقام گفته بودم اگه قبول شدم برات لپتاپ بخره. داداش و خواهرم هم گفته بودن اگه بشی میگیم برات کامپیوتر بخره. اون موقع ها بچه بودم، دیوونه ی چیزی که تازه اومده و منی که ندارمش از خیلیایی که دارنش بیشتر بهش وارده ... + نخندید؛ بچه بودم. اما نشد. زدن زیر حرفشون. نه اون مدرسه تهفه ای بود و نه چیزی جز حقارت ازش به من ماسید
-
698
جمعه 27 تیر 1393 19:34
من اون مدرسه که گفته بودم رو قبول شدم؛ نفر اوّل آزمون ورودی در حالی که تا یه ماه به امتحان حتی مدیر مدرسه اسم و چهره م رو نمیتونست تمیز بده. عین وصال میمونه، عین دیگ آب جوشی که یه هو رو آتیشت خالی بشه؛ مهم نیست که جوشه، آب آتیش رو خاموش میکنه ... + یه بتایی، آوارشون سنگینه. بهتره هیچ وقت آدم بهشون نزدیک نشه
-
697
جمعه 27 تیر 1393 19:32
وقتی واسه کسی بت میسازی... نه اصلا وقتی میبینی چیزی برای کسی بت شده، اگه اون کس برات مهمه، کمک کن که بعد از شکستن اون بت، یه چیزی داشته باشه که بهش دل ببنده ... این اصل قصه ی سردی و ناامیدیه ... + دانشگاه واسه خیلیا بت میشه، اما خوب، وقتی بهش میرسن اونقدری سن دارن که بعد شکسته شدنش زود خودشونو جمع و جور کنن؛ اما بت...
-
696
جمعه 27 تیر 1393 19:29
یه اصلایی عمومیت داره، من اینو قبول دارم؛ اما عمومیتش واسه آدمای عمومیه. تا وقتی نمیدونی طرف دقیقاً کجائه و چیکار میکنه، اصلا نمیدونی طرف کیه، نباید حتی چیزی رو بگی که یک درضد احتمال بدی شاید اون آدم از درون بمیره + یاد اون جریان دبیرستان افتاد، باز ادامه ش بدم؟
-
695
جمعه 27 تیر 1393 17:05
من ضعیفم، ضعیف بار اومدم، ضعیف بزرگ شدم. الآن که دست خودم افتادم عین خر تو گل موندم. به زمین و زمان و هرچی غیر از خودم ایراد میگیرم. اول و آخرم هم این شده که چقدر بدبختم و چرا نمیمیرم، چون مردن رو تنها راه فرار از خودم و هر چیز دیگه میبینم. واسه همینه که نمیمیرم + وقتی زندان بان خدا باشه ... کاش و کاش و کاش فقط چند...
-
694
جمعه 27 تیر 1393 16:55
داتاً یه روانشناسه! شاید تو ادبی کردن نوشته مثل من نباشه، اما چیزی که میگه رو اونقدر مطمئن و مسلّط میگه که حتی اگه مخالف مطلق حرفش باشی به خودت شک کنی. میدونه چی میگه و حرفش چیه، و ندونستن من رو هم خوب میدونه. + من خیلی بدبختم. به قول اون خواننده وبلاگم لوسم، نازک نارنجی ام. خدایا چرا نمیمیرم. چرا امروز انقدر گنده و...
-
693
جمعه 27 تیر 1393 16:49
مثل من و همونجایی که من بودم ریاضی خونده؛ با این تفاوت که من انصراف دادم و اون تا آخر رفته. من اومدم معماری و اون صنایع. حالا به من میگه شرکت بزنی که چقدر دربیاری؟ من هنوز ارشد ندارم و ماهی 5تومن درمیارم، تو فکرمیکنی با شرکت زدن چقدر در میاری؟ چیکار میکنی؟ اصلا عرضه شو داری؟ پاش هستی؟ ... راست میگه، خیلی راس میگه، از...
-
692
جمعه 27 تیر 1393 16:42
هر روزی که بیدار میشم از خواب، میدونم که شب با نفرت بیشتری از زندگی و دنیا به خواب میرم + میشه کسی دلداری نده؟ از این حرفای امیدوارانه ی الکی خسته شدم
-
691
جمعه 27 تیر 1393 16:40
دارم در مورد شرکت و کار با یکی صحبت میکنم که کارش اینه، یعنی راه اندازی شرکت و این چیزا. همچین داره ته دلمو خالی میکنه که بجون خودم تا یه ماه میرم تو افسردگی مطلق + شد عاغا. ته دلم خالی شد. به روش نیاوردم ولی شد. به روی خودمم نمیارم ولی شد. شمام به روی خودتون نیارید که شد
-
690
جمعه 27 تیر 1393 12:43
بعضیا خیلی احمق تشریف دارن. اونقدر که در اوج شرمندگی، گلاب به روتون، حس میکنم باید استفراغ کرد تو صورتشون. + واسه نشون دادن اوج عمق فاجعه بودن لازمه بجای بالاآوردن از کلمه تهوع آور و مترادف بالا استفاده کرد
-
689
جمعه 27 تیر 1393 04:29
یاد مزرعه حیوانات جورج اورل افتادم. کتاب خوبیه، دوسش داشتم. والبته تاریخ انقضا هم نداره گمونم. همه جا و همه جا و همه جا هم مصداق بیرونی داره. فقط یه چیزیش برام سوال شد سر یه صحبتی که اینجا نیست جاش که بپرسم :) + من مادر ماکسیم گورکی رو واسه خوندن شدیداً توصیه میکنم
-
688
جمعه 27 تیر 1393 03:27
بگم دلم گرفته؟ آخه همه ش دارم میگم بخدا دیگه خجالت میشکم هی بگم بگم بگم + چی میشد فردا کلاً یه جور دیگه بود، نه خدایی چی میشد؟!
-
687
پنجشنبه 26 تیر 1393 23:38
الآن دقیقاً حسم اینه که مغزم تو ماهیتابه ی تام بوده، قسمت زیرش تفت خورده و حالا انداختتش بالا که تو هوا بچرخه و اونطرفش بشینه کف تابه؛ الآن دقیقاً حس میکنم یه طرف مغزم نیم پز شده و داره تو هوا معلق بودن رو تجربه میکنه! یعنی باز چی زده به سرم؟ نمیدونم! + با کلی دل امید اینجا اومدم ...
-
686
پنجشنبه 26 تیر 1393 19:38
غذا درست نمیکنی؟ ... چرا! گوشته که هنوز آب نشده! ... بیا ببین آب نشده! ... شده؟ ... توقع داری تو وایبر بهت پیام بده بیا من یخم وا شده باهاش غذا درست کن؟ ... یعنی من اگه انقدر پوست کلفت بودم زمین و زمان رو به هم دوخته بود به مرگ خودم + ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه ... میون جنگلااااااا، طاقم میکنه / خشایار اعتمادی /...
-
685
پنجشنبه 26 تیر 1393 19:29
بجون خودم از اوّل ماه رمضون تا حالا، من فقط همون یه افطاری که تو بی آر تی کنار دستیم بهم آب و کیک داد رو مهمون کسی بودم و اون روز که همسایه بالاییمون برامون جوجه آورد. یعنی در عمل هیچ جا و پیش هیچ کس آدم حساب نمیشم + دلخوشیای ریزن که آدمو جلوی سختیای بزرگ نگه میدارن؛ اگه ازتون کار کوچیکی بر میاد، دریغ نکنید ...
-
684
پنجشنبه 26 تیر 1393 18:39
داشتم میرفتم نونوایی ... قابلمه رو نگاه کن! ... آب نداره؛ بیا بهش برس. من رفتم ... از نونوایی اومدم. در باز شدن همانا و بوی سوخته همان ... من الآن چی بگم؟ + هر موبایلی که باهاش زیاد از اینترنت و وای فای استفاده بشه، داغ میکنه. بخدا داغ میکنه. ایراد از موبایله نیست، از بس کار میکنه جوش میاره!
-
683
پنجشنبه 26 تیر 1393 03:31
رفته بودیم نجف، من و مامانم، داشتم وضو میگرفتم دو تا مرد درشت هیکل با پالتو اومدن جلو و به اسم صدام کردن و گفتن بیا باهامون. بردنم جلوی یه ماشین. شیشه دودی رفت پایین، یه نفر که چهره شناخته شده ای هست، یه خانم، نشسته بود بهم گفت آماده باش. تو کسی هستی که با دعا کار خودت رو جلو انداختی، من فرشته ی مرگتم ! + یعضی خوابامو...
-
682
پنجشنبه 26 تیر 1393 03:12
سیّاس یعنی حیله گر، اغوا کننده، همون کلاه بردار خودمون. کیّاس یعنی سیاست دار و زیرک، باهوش، همون تیز خودمون. اگه اوّلی نیستی، شاکر باش، اگه دومی نه، شاکی. نمیدونم از کی ولی، اما باش، خیلی هم باش + بخدا دلم نمیاد آدما رو بد ببینم؛ اینو همه ی اونایی که از من بد شون میومده و کارشون پیشم گیر کرده میدونن
-
681
پنجشنبه 26 تیر 1393 03:02
یه استاد داشتیم؛ سر کلاس مدیریت کارگاه گفت این سعید از اونا میشه که میتونه گلیم خودشو از آب بیرون بکشه، ولی تو ( خطابش یکی از دخترا بود ) نمیتونی، اهل عالم کار و کارگاه و کارگر نیستی ... راستشو بگم اینکه اونروز خیلی دلم سوخت واسه خودم. که انقدر ظاهر غلط اندازی دارم. گفتم کاش یادت می اومد 4سال پیش بین این همه غربیه بی...
-
680
پنجشنبه 26 تیر 1393 00:36
دوران دبیرستانم تکراریه واسه اینجا گفتن؟ نمیدونم! ولی دوست دارم بگم که دو سال آخر روی یه سکو تو قسمت پارکینگ دوچرخه ها مینشستم و بقیه رو نگاه میکردم. نقطه ی کور بود. هیشکی به اونجا توجه نداشت تا قبل از اینکه من پیداش کنم و جای ثابتم بشه. حتی غیبتامم مشخص میشد از اونجا بودن یا نبودنم. من از اون سال دیدن رو یه طور دیگه...
-
679
چهارشنبه 25 تیر 1393 12:32
من (سه شماره کشیدگی بین م و ن ، صدا بالا ) چه کردم ( دو شماره کشیدگی بین ک و ر ، صدا متوسط ) من ( بازم مشابه قبل ) چه کردم ( قلب ه ، ک مشدد ، ر مقطع ، بازم صدا وسط ) .... ( یه مکث و ادامه آروم و محاوره ای ) ... خوب هیچی، مگه قرار بود کاری کنم ؟! + انقده خوشمزه س نوشتاری آواز خوندن :دی
-
678
سهشنبه 24 تیر 1393 23:02
من ساعت 23:45 دقیقه رو خیلی دوست دارم؛ چون همیشه 2-3-4-5 اونو میخونم. جالبه که تو اعلام برنامه های تلویزیونم خیلی استفاده میشه. به هر حال یه هو با دیدن شماره این پست یادش افتادم و پای تلویزیون نیستم + عین یه بمب پر از حرفم که دوست دارم سکوت کنم
-
677
سهشنبه 24 تیر 1393 16:16
گفتن نداره که چقدر تشنه و خسته و خوابالودم؛ داره؟ + حالا به نظر شما خدایی من امروز کلاس زبان رو دقیقاً تو کدوم موضع دلم بذارم ؟؟؟
-
676
سهشنبه 24 تیر 1393 06:46
یه دختر بچه ی 9 ساله ی برزیل، یه نامه فرستاده واسه بازیکن برزیل که تو بازی آلمان کاپیتان بود. خیلی قشنگ بود؛ دلم نیومد لینکش رو نذارم. البته اینجا متن انگلیسیِ نامه و جوابی که بهش داده شده رو نوشته. + چه خوبه که یه حرکت دوست داشتنی و معصومانه اختتامیه ی جام جهانی تو این خورده ریزا شده :)
-
675
سهشنبه 24 تیر 1393 05:30
الآن که داره آفتاب میزنه؛ باید از دویدن برگشته باشی، کنار بزرگراه رو یه نیمکت بشینی، طلوع و نگاه کنی و روزی که داره جون میگیره؛ قول میدم یه بار آرامشو بچشی فراموشش نکنی ... + همه چی تو آرومیه، بخدا شکم گشنه قابل تحمله اگه آرامش باشه
-
674
سهشنبه 24 تیر 1393 05:14
یه پرنده داره میخونه نمیدونم چیه؛ سونات باخ رو دارم گوش میدم، موسیقی متن یکی از وبلاگامه + هنوز آرومم؛ آروم و آرومتر میشم تا وقتی روز شروع بشه ...
-
673
سهشنبه 24 تیر 1393 04:54
من الآن خیلی آرومم؛ سحری نون و پنیر و خرما. قبلش یه لیوان شیر، بعدش دو تا لیوان چایی، الآنم بیداری تاااااااا گمونم 10 و 11 که برگردم از دانشگاه و تهشم خواااااااااااب. البهت اگه کارم تو دانشگاه زیاد طول نکشه و بتونم برگردم خونه؛ وگرنه که باید بمونم همون بیرون تا بعد کلاس زبان آخر شب برگردم + از این آرامشا دوست دارم؛...
-
672
سهشنبه 24 تیر 1393 01:30
عجب دردسری شده واسه ما این خانم دکترا! نیومده من رفتم تو فکر چیکار کنم این مدت که ایران نیستم افسردگی نگیره؛ خیلی نگرانشم :/ + دروغ گفتم! میترسم بذاره برم، دلم براش تنگ بشه؛ شایدم میترسم نذاره برم، اونوقت چیکار کنم ؟؟
-
671
دوشنبه 23 تیر 1393 20:09
صدای در اومد؛ دویدم آشغالا روبیرون بذارم فکرکردم سرایدار ساختمونه. دیدم صدای یه بچه میاد تو راهرو، نگاه کردم دیدم نذریه، دویدم لباس پوشیدم درو که باز کردم دیدم به به به همین همسایه بالییمون و بچه ی رو مخشه .... داشتم به این فکرمیکردم که نیمرو درست کنم واسه افطارآ :دی + یه سوالی: من الآن از اینا شاکی ام این همه م اینجا...
-
670
دوشنبه 23 تیر 1393 16:46
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت ... این شعر سهراب رو تا حالا نخونده بودم یا اگه خونده بودم یادم رفته ؛ هشت کتاب رو راهنمایی که بودم خوندم، فقطم یه چیزش تو ذهنم موند: چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب… اسب در حسرت خوابیدن گاریچی… مرد گاریچی در حسرت مرگ… + من منتظرم ...