-
099
چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 14:53
انتظار مزخرف ترین حس انسانیه. بینصافا اگه نتیجه ها رو این هفته اعلام میکردن چی میشد آخه. هرچی هم آدم بدونه خبری نیست و مطمئن هم باشه، بازم اذیت میشه + دیدید اوج ناامیدی آدم توهم میزنه؟ عین تو مراسم خاکسپاری که همه ش منتظری متوفا پاشه و بگه شوخی کرده و هنوز نمرده!
-
098
چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 14:44
اصن آدم حس حرف زدن نداره یه وقتایی. کلا مونولوگ چیز مردودیه! + الآن وقت زلزله ست. یه زلزله خوب که آدمو زنده کنه
-
097
سهشنبه 16 اردیبهشت 1393 18:13
بدون اینکه هزینه ش رو بپرسن قبول کردن. البته من که قرار نیست ازشون پول بگیرم اما میدونم اگه بدن نجاری واسشون درست کنه، شیرین 2ملیون میگیره. البته تو زمان 2روز و با ظرافتی که من دارم تحویلشون نمیده. + چقدر خوابم میاد ...
-
096
سهشنبه 16 اردیبهشت 1393 15:17
شاید زندگی بدون زن سر پا بمونه، اما خونه بدون زن چیزی از یه ویرونه کم نداره. مرد نیست مردی که این هقیقت رو کتمان کنه + مادر! کلمه ای که از تموم حرفای عالم مقدس تره
-
095
سهشنبه 16 اردیبهشت 1393 15:08
به روی خودم و خودش نیاوردم اما هر دومون میدونیم که هر دومون میدونیم تمام حال خرابش بعد از فوت مادرش شروع شده. حتی ریشاش به بلندی ریشای من شده! + هیچ وقت اون روز رو یادم نمیره ...
-
094
سهشنبه 16 اردیبهشت 1393 14:54
یکی از بزرگترین ایرادام اینه که در عین واقع گرا بودن، ایده آلیست هم هستم. تو رویا زندگی نمیک?م اما در اوج افسردگی به رویا ساختن فکر میکنم. هرچند وقتی رویا ندارم یعنی کار ابتر میکنم + خل بودن تحملش راحتتر از پارادوکسیکال زندگی کردنه!
-
093
سهشنبه 16 اردیبهشت 1393 14:46
حالا که فکرشو میکنم، اصن ورودیشون طراحی نمیخواد. اینا همه ش تیریپ الکیه، منم بجای خواب ناز، نشستم کلی گره چینی زدم واسشون تو کامپیوتر + یه تخته که میگن کمه، یکی از نشونه هاش زحمت کشیدن با علم به بیهوده بودنه!
-
092
سهشنبه 16 اردیبهشت 1393 14:37
دی میشد و گفتم صنما عهد بجای آر، گفت چی میگی بابا نصفه شبی نمیذاری بخوابیم ... + انصافا مواردی وجود داره که به محض به یاد آوری، شعفناک میشم که مخاطبی حتی از نوع عام ندارم
-
091
سهشنبه 16 اردیبهشت 1393 14:32
بجان خودم از صبح هرچی فکرکردم، تا این آقا سربازه که خوابیده کنارم، سوار اتو
-
090
سهشنبه 16 اردیبهشت 1393 07:44
اساسی خورد تو حالم. بین طرحایی که به ذهنم رسیتده بود این کم هزینه رینش به نظر میرسید. حداقل 70متر پارچه، 70متر طناب، 14متر چوب باریکه، شایدم 28 متر! حالا رنگ و برش و شابلون و این چیزاشو میشد از بچه های خادم کمک گرفت. + پس قطعا اون دو طرح دیگه هم مردوده!
-
089
سهشنبه 16 اردیبهشت 1393 07:18
حساب سر انگشتی من میگه یه میلیون تقریبا لازم داره. بعید میدونم از این پولا داشته باشن. حتی بعید میدونم از این طرح خوششون بیاد + اگه نو دنیا چیزی با محتوای مفهوم پول نبود نمیدونم چی میشد. شمشیر دولبه ست!
-
088
سهشنبه 16 اردیبهشت 1393 05:46
چتدتا ایده تو ذهنم اومده واسه طراحی ورودی مراسم اعتکاف، زیادی کانسپتچواله ( مطمئن نیستم معادل فارسیش دقیقا چیه ) عصری هم که جلسه ی انتخاب طرح ورودیه، حالا ببینیم چی میشه ... + ناخوانده نقش مقصود از بارگاه هستی. مصرع اتلم بیخیال
-
087
دوشنبه 15 اردیبهشت 1393 11:44
یه بار همکلاسیم داشت رو خونی قرآن میکرد. گفتم داره غلط میخونه. اونم گفت تو چی میگی 4چشم؟ معلم هیچی بهش نگفت. چندبار که تکرار کرد، پا شدم هلش دادم. این هل همانا و زیر رگبار مشت و لگد معلم قرآن رفتن همان. آخرشم از کلاس پرتم کرد بیرون + این اتفاقا تو بچگی همه هست. خشتایی که آینده ی اومده رو ساخته ...
-
086
دوشنبه 15 اردیبهشت 1393 11:35
تو یه کلاس سی نفره که زنگ ورزش سه تا تیم فوتبال میشه و بازی میکنه، کسی که نمره امتحانش 8شده اما گل میزنه، 9نفر هم تیمیشو خوشحال میکنه. 20نفر تو دو تا تیم دیگه، روزای بعد سر و دست میشکنن واسه هم تیمی شدن با گل زننده ی این هفته. خوشحالی ساختن واسه دیگران، قصه رفاقتم اینه + گل نمیزنی هیچ، عینکی که میشی اسمت 4چشم میشه
-
085
دوشنبه 15 اردیبهشت 1393 11:27
وقتی توی کلاسی که 30تا دانش آموز، میانگین نمره های یه امتحان 14 باشه، و فقط یه نفر 19، حتی بچه ها ورقه ش رو ازش میگیرن که اگه معلم غلطی رو ندیده، اونا پیدا کنن و بهش نشون بدن. صصه بی رفاقتی اینه + روزی که نمره تو هم خرابه، بچه ها هیچی نمیگن، اما تو جشمشون خوشحالی داره موج میزنه
-
084
دوشنبه 15 اردیبهشت 1393 11:10
مردم نگران نمره بچه ن، بچه نگران زنگ ورزشی که هفته ای یه ساعته! اینکه موقع یارکشی، نفر اضافه ی آخر، که یه تیم مجبور به پذیرششه نباشه. یکی مونده به آخر بودن وای که چه لذتی داره ... + اینجا چقدر شبیه تایم لاین توییتر شده :)
-
083
دوشنبه 15 اردیبهشت 1393 11:04
از اون بچه ها بودم که درسشون خوبه اما هچ دوستی ندارن. از اونا که تنهان، مگر اینکه قرارباشه نفعی برسونن یا کلا دیگران سوژه خنده کم داشته باشن. شاگرد تنبلا ولی با معرفت تر بودن، هنوز با خیلیاشون سلام علیک دارموقتی ولایت میرم + تو مدرسه، اینکه کی فوتبالش بهتره، برای دوستی مهم تر از هر چیزیه. حداقل زمان ما بود.
-
082
دوشنبه 15 اردیبهشت 1393 10:56
بعضی وقتا بهم میگفتن جغد، دو نفر بودن که الآن هر دو پزشکی میخونن، اسممو گذاشته بودن جغد شوم بد شگون. خواهرم قدیما میگفت جغد خالی، ولی خیلی وقته نگفته. فقط جوش که میاره بهم میگه عین دختر کور میمونی + بعد سه روز از خونه اومدم بیرون. دلم بیابون میخواد، بی آدم. کی میدونه؟ شاید خودمم از تشنگی و گشنگی، همون روز دوم جون بدم
-
081
دوشنبه 15 اردیبهشت 1393 08:10
پست قبلی اولین باری بود که تو این وبلاگ خندیدم. کلا هرچی مرور میکنم گذشته رو خنده و خوشی کم پیدا میکنم. بجاش اما تنهایی و کتاب و مجله وروزنامه میبینم + زر مفت زد اونی که گفت کتاب بهترین دوست آدمه. مثال نقضشم منم. چون تنهایی رو میفهمم. پرش به پرم بگیره دمار از روزگارش در میارم
-
080
دوشنبه 15 اردیبهشت 1393 08:04
کلا از دوران بچگیم یادمه 2بتر آقام مردونه باهام حرف زد. یه بار بی مقدمه گفت فلانی اگه خواستی دوست دختر داشته باشی اشکال نداره. البته میدونست آدمش نبودم + آخوند مکتبی خونه مادر گرامی هستن، آخوند مدرسه ای هم بنده :))
-
079
دوشنبه 15 اردیبهشت 1393 07:58
یه بار ولی یه چیزی آقام ازم پرسید و پشت بندش گفت میدونم هیچ وقت بهم دروغ نمیگی. انگاری قند تو دلم آب کردن، انقد خوشحال شدما + اگه همیشه اینطوری روم حساب کرده بودن و بهم قوت قلب داده بودن چقدر الآن مرد شده بودم :/
-
078
دوشنبه 15 اردیبهشت 1393 07:54
یه معلم داشتم، اول دبیرستان، یه لار سر کلاس طلبکارانه گفت فلان کارو گفتم بکنید، هیچ کس نکرد. گفتم قبل اینکه شما بگی، من چند ساله اینکارو میکنم. صاف تو چشام نگا کرد گفت دروغ میگی. انقد ناراحت شدم که زنگ استراحت رفتم خونه واسش مدرک آوردم، اما رفته بود از مدرسه وقتی رسیدم. + هنوزم میبینمش و باهاش سلام علیک دارم. هرچند...
-
077
دوشنبه 15 اردیبهشت 1393 07:44
بعضیا به شنیدن فحش ناموسی حتی عادت دارن. اما بزرگترین توهین به من اینه که بهم بگن دروغگو. از دروغ بیزارم. و از اینکه دروغگو خطاب بشم. + از اون وقتاس که دلم یه هو شروع میکنه به سوختن
-
076
دوشنبه 15 اردیبهشت 1393 06:43
سه نفر بودن. یکیشون یه تیکه عربی میخوند، بعد می پرسید این مال کدوم دعاست! خیلی عوضی وارانه بود. حتی یه جا واسه آدم میوه میاوردن که موقع خوردن ببینن بسم الله میگه یا نه. فقط فلان جای آدمو وارسی نمیکردن! + اون دینی که توش حکم بر راستگویی آدمه، مگر خلافش ثابت بشه ... خدا رحمتش کنه
-
075
دوشنبه 15 اردیبهشت 1393 06:31
پرسیدن مسجد میری؟ گفتم بله. گفتن اسم امام جماعتش چیه؟ گفتم نمیدونم، من دم اذون وضو میگیرم، میرم،نمازمم که خوندم پا میشم میام. از اذون و اقامه، تا تشهد و سلام. دروغ نگفتم، ولی اونا فکرکردن گفتم + بعضی خاطره ها خیلی ساده ن و همونقدر شیک دل آدمو میسوزونن.
-
074
یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 23:39
اسم درس آوردم دلم گرفت. چی بودم و چی شدم. یه زمانی آرزوی پدر و مادرای فامیل واسه بچه هاشون، مثل من بودن بود. حالا خودم موندم و سرکوفت اینکه چرا مثل بچه های مردم نیستم + دلم ز صومعه بگرفت و خرقه ی سالوس ...
-
073
یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 23:37
کوچیک که بودم، وقتی داداشم مچمو گاز میگرفت که روش ساعت درست بشه، به خودم افتخار میکردم که درد رو تحمل میکنم و نمیگم ول کنه. بزرگتر که شدم، سرمو میکوبیدم به دیوار وقتی عصبانی یا ناراحت میشدم، یه بارم یادمه با تیغ جاسوئیچی بقل دستیم، پشت دستمو از اول تا آخر زنگ عربی هِی بریدم تا بخاطر 17شدن خودمو تنبیه کنم ... کلا ولی...
-
072
یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 23:29
یکی پرنده داره، یکی دیگه شعر بلده، اون یکی هم نقاشی میکشه. یکی هم مثل من به یه تیم فوتبال تو یه بازی آنلاین دل میبنده که نبودنای زندگیشو با اون جبران کنه. جبران نمیشه. اما خوب، چاره چیه؟! + امروز با اخلاف 4گل صدر نشین لیگ رو شکست دادم. حتی فکرشم نمیکردم!
-
071
یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 23:19
یه وقتایی هست تو زندگی که آدم دلش میخواد کلّی حرف بزنه، در واقع دلش کلّی حرف داره که میخواد بزنه، اما بدون اینکه دلی رو برای شنیدن پیدا کنه ... + باز دارم کلمه ها رو گم میکنم. سخته بدون کلمه فکر کردن. شاید اصن فکر کردن نباشه اسمش. بیخیال.
-
070
یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 18:21
آدمایی به مراتب آباد تر و رو به راه تر از امروز و این روزای من هستن که به هر کشیدنی و خوردنی ای تن دادن. دیدم که میگم. + خدایا شکرت، خیلی شکرت