هم ایرانسل و هم مبین نت قطع شده. یعنی هم موبایل و هم اینترنت اوت شده. اینجا یه خبریه. ولی چه خبریه؟
+ منطقا این پست با فاصله ی زمانی بعد از نوشته شدن، ارسال میشه :/
این آهنگ رو شنیدم تو یه وبلاگ، با یه مطلب که هیچی هم ازش نفهمیدم اما بد رفت تو مخم. دلم گرفت یه هو، تقریباً در حد خیلی، نه حتی، در حد خیلی خیلی ...
+ خیلی وقت بود این رو ندیده بودم ...
... شهر شب با مردم چشمک زنش ... غصه هامو ریخته توی دامنش ... ازدحام کوچه های بی کسی ... پرشده از یک بغل دلواپسی ... / محمدرضا عیوضی / تیتراژ سریال روزگار جوانی
+ عاغا ببخشید پرشدن درسته یا پر شدن؟ یعنی منظورم اینه که اینجا فعل مرکبه یا پر مسند حساب میشه؟
من منکر وجود آدمای پاک نیستم؛ اما میخوام رک بگم که ترس از اعتماد کردن به یه فاحشه، تنها دلیلیِ که بعضی پسرا بخاطرش یه دختر ساده یا در اشتباه رو ترجیح میدن! و چه تلخه که گاهی این ترسِ همیشه مخفی رو، دیگران تعبیر به پاکی میکنن ...
+ گمونم به اندازه کافی حرف زدم که لازم نباشه واسه این پست پلاس بذارم!
بعضی آدما خوبن، خیلی خوب حسش میکنم، اما نمیفهمم چرا و به قیمت از خودشون به سمت یه مه سیاه فرار میکنن. و واقعا شیکم فرار میکنن!
+ این آهنگ و منی که پر از سرگردونی ام ...
برخلاف اکثر وقتا، از دودی که بعد از خاموش شدن کبریت ازش بلند شده، فرار نمیکنم. نفس عمیق نکشیدم اما یه لحظه انگار تمام آدمایی که تو 5سال تهرون بودنم باهاشون مستقیم و غیرمستقیم برخورد داشتم رو مرور کردم
+ شهر من! من به تو می اندیشم، نه به تنهایی خویش ... از پس شیشه تو را میبینم ... نه! نمیبینم. من عین همون روزای اول اینجا غریبم ... شهر من گم شده است رو باید زمزمه کنم ...
یه گوشه مملکت مردم زیر آوارن، بی خونه و زندگی شدن، 6شبکه ی اصلی تلویزیون دارن چرندیات میگن و هیچ به روی خودشون نیاوردن هنوز با وجود 2ساعتی که ازش گذشته ...
+ اه
لاکپشتا، اگه به دریا برسن، موجودات خوشبختی میشن ... یاد اون قصه ی کتاب فارسی افتادم که لاکپشته آرزو داشت پرواز کنه، بعد دو تا مرغابی بودن گمونم که کمکش کردن. عاغا ولی آخرش یادم نیست ولی چی شد، فقط پرواز کرد، یا پرواز کرد و بعدش افتاد؟
+ ایلام زلزله 6.1 ریشتری اومده، وای خدا. الآن تلویزیون گف
آسمان صاف و شب آرام / بخت خندان و زمان رام / خوشه ماه فروریخته در آب / شاخه ها دست برآورده به مهتاب / شب و صحرا و گل و سنگ / همه دل داده به آواز شباهنگ / یادم آید، تو به من گفتی از این عشق، حذرکن ... / فریدون مشیری / کوچه
+ عاغا این سریال مهرآباد که شبکه تهران صبحا ساعت6 واسه غذا خوردن ما تقدیم میکنه، تیتراژ آخرش محشره. خودشم بدک نیس، خوبه ;)
ناراحتم. ناراحتم که پیش اومده تو موقعیتی جامو خالی کردم که مثلا یه خانم ازش استفاده کنه، اما اون آدم در جواب کارم، فقط چپ چپ نگام کرده و با چشماش بهم فحش داده. این اتفاق باعث شده گاهی بترسم که عمل مشابهی داشته باشم. از این خیلی ناراحتم و الآن باز برام تکرار شد تو ایستگاه اتوبوس. متاسفم :(
+ اینو میدونم که خیلی از نگاه ها و برداشتای بدی که نسبت به امثال من وجود داره، ماحصل رفتار هم جنس و هم صنفای خودمه. و تر و خشکی که به پای هم میسوزن ...
ایرانی جماعت، با در نظر داشتن اینکه همه قشر و صنف و خونی، خوب و بد داره، توان خراب کردن کل دنیا رو داره! وصف سفارت کشور فلانه، که جدیدا واسه کسایی که درخواست ویزای تحصیلی دارن، یه مرحله بررسی مدارک فرمالیته اضافه فرموده و خیلی شیک بابتش 250یورو بیشتر از قبل میگیره!
+ نه نه نه . آلمان سر و صاحاب دار تر از این حرفاست. ولی اینجا که گفتم کنسرواتورش معروفه. دلیل اسم نبردنم هم که مشخصه
امروز استاد گرام میفرمودن تو یه برنامه ی تلویزیونی، از اینا که مشاور میارن و تلفنی با بیننده هاشون سوال جواب میکنن، یه بابایی زنگ شده گفته بچه م ما رو میزنه، ما هم میزنیمش. طرف دکتره هم نه گذاشته و نه برداشته، گفته آثا شما بچه که روتون ادرار میکنه، روش ادرار میکنید؟ اصن مدیونید باور نکنید همین الآنم که نوشتمش باز دارم هر هر میخندم :))
+ انقدر خسته م که ... خوابمم میاد گمونم دیشب حدودای 3 خوابم برد. یکشنبه ها من 4ساعت حداقل زمانیه که تو خیابون از یه جا به جای دیگه میرم :/
کاش نگاه پسربچه ی مسافری که تو مترو دیدم رو یادم نره، فکر، نگرانی، و از همه مهمتر بزرگی ازش میبارید. چندتا بچه ی قد و نیم قد همراش بودن. و پدر و مادربزرگی که روی صندلی نشسته بودن. نگاهش واقعا نگاه بود، واقعا نگاه بود ...
+ فردا، شاید خودمون ندونیم در چه حالیم، اما خیلیا با یه لحظه ی کوتاه، میتونن تمام فرداهامون رو مرور کنن!
یاد اون موقع ها افتادم که وقتی ازم میپرسیدن کلاس چندمی، میگفتم سال دیگه میرم مثلا پنجم. انگار الآن بگن مقطع تحصیلیت چیه، بگم میخوام برم ارشد ... نه، میخوام برم با میرم فرق داره، اونقدر محکم بیان نمیشه. کلا شاید اصن نشه!
+ پاشم برم به این آخرین کلاس برسم و از دست دانشگاه خلاص شم. یکشنبه ها از کله سحر تا بوق سگ بیرونم ... میخوام ولی از نق زدنام کم کنم. چند وقته گاهی تو فکرش میرم :)
همیشه فکرمیکردم زیر منبعای نفتی گوشه حیاط، یه در به دنیای دیگه باز میشه. گاهی تمام آت و آشغالای اون زیرو با ترس و لرز خالی میکردم و وقتی به دیوار خالص میرسیدم، ایمان داشتم که تو این فاصله، راه رفتن به اون دنیا رو نامرئی کردن!
+ یاد پرده حصیریای خونه بی بی صدیقه افتادم. تیزترین شمشیرای مبارزات من و نوه ی خالم بودن
اوج لذت زندگیم چی بود ... شب تو صف تخلیه بار جلوی انبارای این شهر و اون شهر، بالای کامیون، روی گندما بخوابم و با آسمونی که تو دلش بودم و ستاره هاش حرف بزنم و بعضی وقتام واسه آدم فضاییایی که دارن نگام میکن?، دست تکون بدم و چشمک بزنم
+ ستاره ها ازم خجالت میکشن. وقتی مستقیم نگا
میکنم، سر جاشون نیستن. ولی وقتی نگامو برمیگردونم، بهم چشمک میزنن. چه باد خنکی میاد. صدای زوزه میشنوم اما دستم تو دست آقامه و امن ترین جای عالمم ... من الآن 8سال دارم
یادمه کاغذ روزنامه و دفتر رو پارچه فرض میکردم، با قیچی و نخ و سوزن میشستم به لباس دوختن. تابستونام که جعبه میوه ها رو توحیاط تیکه تیکه میکردم و با میخاش از نو چارپایه و نردبوم و کلبه و این چیزا میساختم. البته نفت و آتیش بازی هم تو برنامه هام داشتم
+ ما کوچه نداشتیم که بچه های کوچه داشته باشیم. خونه مون سر یه خیابون شلوغ بود. تمام بازیای منم یه نفره و با خودم
همین چند سال اخیر بود که داداشم اعتراف کرد وقتی کسی خونه نبوده، تلویزیون و پنکه و رادیو رو باز میکرده که ببینه توش چه خبره. من ولی بچه کوچیکه بودم و به بیرون ریختن دل و روده اسباب بازیام، با همکاری پیچگوشتی کوچیکای چرخ خیاطی مامانم اکتفا میکردم!
+ بزرگترین کشف: برعکس شدن مدار ماشین نارنجی ام، با وارونه گذاشتن باتریاش و در نتیجه دنده عقب رفتن. بزرگترین اختراع: تک باتریه کردن انواع واکمن برای مصرف کمتر . البته نتیجه ش فقط این بود که هر یه رویه کاست، یه باتری قلمی خالی میکرد :/
هفته ای یه بار زنگ میزدیم تهرون به خواهرم اینا. یه تلفن زیمنس نارنجی داشتیم که مخابرات رو خط میداد به مردم. 5نفرمون میشستیم دور تلفن، آقام زنگ میزد تلفن خونه، شماره رو میداد به منشی تا اون بگیره و خطو وصل کنه. چقدر خوب بود اونموقع ها که دور بودیم. حداقل بودن و نبودن آدما رو لمس میکردیم و قدر میدونستیم.
+ دلم رفت پیش کارتن اسباب بازیام ...
انقدر دلم میخواست یه دوستی بود که حتی اگه نزدیکم بود گاهی برا هم نامه مینوشتیم ... یاد قدیما افتادم؛ کارت تبریک عید دختر عمه م تو خرداد میرسید ولی چقدر رسیدنش شور و شعف میاورد به خونه مون. خودم و پسرخواهرم هم نامه و نقاشی واسه هم پست میکردیم. حتی شانس نداریم یه مری باشه که بعد از مردن بالا سرمون برسه ...
+ یادم رفت چی میخواستم بگم ... راستی این شعارِ " دیده میشوید " مال کجا بود؟ هرچی فکرکردم یادم نیومد!
من که رشته ریاضی بودم، حدود 6هزارصفحه کتاب باید واسه کنکور میخوندم. اگه هر صفحه میانگین یه سوال داشته باشه، یعنی کنکور حداقل6هزارتا سوال پایه داره. تعداد سوالای آزمون ریاضیا، 235تاس. یعنی کسی که 95% مطالب رو بلده، 300تا سوال رو نمیدونه و ممکنه حتی یه سوال رو نتونه جواب بده و در مقابل کسی که فقط 5% مطالب رو بلده، ممکنه رتبه1 باشه. پس در عمل همه این حرفا یکی و زر مفته :/
+ با وجود تمام حرفا و باگا و ایرادا، هنوزم به نظر منی که یه بار کنکور رو مثل اون 95 درصدی بالا خراب دادم، این آزمون جزو معدود اتفاقای وطن محترمه که کمی تا قسمتی حق و ناحق رو خوب تفکیک میکنه
شبکه 1: کنکوری ها، شبکه2: کنکور آسان است، شبکه3 هم که فوتبال تموم شد و آنتن رو داد به ونوس. ای مردشورتون رو ببرن ...
+ پول چیز بدی نیست اما ...
هواپیمایی ماهان مهماندار مقیم تهران استخدام میکنه. گفتم هرچند کارت معافیتم پزشکیه، ولی یه سنگی تو تاریکی بندازم و اسم بنویسم. شاید انگلیسی و آلمانی دونستن کمکی کنه. به هر حال چون دورادور میشناسم کسایی که تو این کار هستن، میدونم زیادم شغل بدی نباید باشه؛ حداقل به خلقیاتم میخوره، حتی اگه قسمتمون با سقوط مردن باشه
+ اعتراف میکنم انقدر از جبیب پست دادم که وقتی یه هو خرده ریز توی ذهنم ترانه ش رو دایورت میکنه رو زبونم و میام اینجا بنویسم، قبلش باید سرچ کنم که تکراری فکرمو داد نزده باشم!