خیلی کم پیش میاد از وبلاگی واقعا خوشم بیاد همه جوره. مثلاً یکیش رو واسه نمونه بگم، همون وبلاگی که اصن پایه ی فکرم شد که اینجا رو درست کنم. اونو خیلی دوس داشتم. چندتای دیگه م هستن. کلاً بچه هایی که خودم به انیجا دعوت کردم و آدرس بقیه وبلاگامم دارن، همه جزو بهترین کسایی بودن که هم خودشون و هم قلمشون و هم فکر و کلاً همه چیشون رو رو چشم میذاشتم
+ من تندم. اما تندیم از رو بدجنسی نیس. تندم اما اهل ادا نیستم. اهل با پا پس زدن و با دست پس کشیدن نیستم، اهل توپ تو زمین دیگران انداختن نیستم. بخدا نیستم
آون از ماجرای هواپیما که همه خبر داریم ازش، این هم یه ماجرای جانبیِ همون ماجرا
+ میترسم باز بگم خانم دکتر، بگید این چه آدم بیشعوریه که با همچین اتفاقی هم شوخی میکنه :/
تو تمام این 5سال که من اینجام، به تعداد انگشتای دو دست نشده که بعد از ساعت12 خونه باشم. هربارم این اتفاق افتاده اولاً که قبلش خبر دادم و ثانیاً هم واقعاً هیچ کدومش واسه یللی تللی و وقت گذرونی نبوده.
+ اینو دیشب نوشتم، یه هو اومد اینجا بقل دستم منم زود صفحه ور رد کردم یادم رفت دیگه منتشرش کنم
ساعت 9.5 از کلاس رسیدم خونه، گفته میخوام با دوساتم برم بستنی بخورم. تا 10داشتن هماهنگ میکردم تو وایبر و کوفت و زهر مار. 10.5 اومدن دنبالش رفته ... میخواستم بگم 12.5گذشته و هنوز نیومده که کلید انداخت رو دَر
+آدم باید یه جو شعور داشته باشه. گور بابای اونی که تو خونه منتظره؛ این موقع شب تو خیابون جای آدم سالمه؟
یادم افتاد به عکس العمل داداشم وقتی بهش گفتم کنکور خراب کردم. الآن میفهمم چی شده بدون اینکه بهم بگه، پیش قدم شده واسه سرکار رفتنم. همه میخوان درس رو تعطیل کنم، تنها عشقی که برام مونده تا زندگی رو ادامه بدم
+ واقعیت! حتی یادم نمیاد آخرین بار کی خواست یخمو بشکنم و حرفامو بزنم
عاغا چقدر ناراحت شدم این رو دیدم ...
+ دوتا 817 داریم تو خرده ریز که یکیش در زباله دان تاریخ موندگاره و روز قیامت میبینید چی بوده. شرمندم. حلالم کنید بخاطر چیزی که نوشتم :(
وبلاگامو ببندم میمیرم. تو دنیای واقعی دیگه منی نمیبینم که باهاش حرف بزن، فکر کنم یا کسی رو ببینم. اینجاهم البته گمم ...
+ خدایا شکرت. خودت که میدونی، این شکره از صد تا فحش بدتره ولی من میگم
ساعت 8؛ ساعت دقیقاً 8؛ چیزی ندارم بگم. جز اینکه ... نه، حتی اینکه رو هم ندارم ...
+ دروغگوی خوبی نیستم. همیشه حرف داشتم و دارم
نمیدونم این یه مثل معروفه یا از این جمله های من درآوردی بچگیم. اما گاهی میشه که میگم من با فلانی حاضر نیستم حتی تو بهشت برم!
+ الآن این حس رو دارم: جایی رو دوست داشتم اما توی صف دیدنش، بعد از آدمی وایسادم که احترام اونجا رو نگه نداشت ... من از دزدا متنفرم
یادم نمیاد آخرین باری که به یه فانتزی خوشایند فکرکردم کی بود. مهم نیست؛ شاید چون نمیشه جایی به زبونش بیارم
+ گاهی گفتن آدمو سبک میکنه. من حتی تو خرده ریزامم کلّی ناگفته دارم ...
شاید تشنه ی یه لحظه، به لحظه فکر کردنم، شاید تشنه ی یه لحظه سیراب بودنم، شاید، شاید، شاید حتی چشمه ی به ناامیدیِ خیال سراب بودن رسیدن و آب دیدنم
+ تشنگی سخته. سخت تر از اون ترس از مسموم بودن آبیه که میبینم و نمیبینم ...
اگه مملکت درست بود، بجا بود، اینی که ادعا دارن بود، لازم نبود ملت واسه کوچکترین چیزی برن سراغ پارتی تا کارشون بشه. تکلیف روشن بود که اون کار اگه شدنی و قانونیه، انجام میشه، اگه هم نشدنی و غیر قانونی بود که کلاً نمیشه. اما این نیست. مشکل دقیقاً همینه
+ خدایا! یا نذار بشه، یا اگه شد، نذار من توش حل بشم. کمکم کن نذارم، اگه هم توانشو ندارم، لطفاً خواهشاً نذار واردش بشم. حتی به قیمت جونم
نه کلاس دانشگاهو رفتیم، نه کلاس زبان رو. امروز روز خداحافظی بود با اون همکلاسی مسافر. ولی نشد
+ لعنت به همراه اول و سایت پر از هنک لعنتیش ...
هرچی گفت انجام دادم، تهش یه پارک دوبل کنار کامیون زدم. بعدش دنده عقب و گفت چرا رو خط عابر عقب رفتی، پیاده شو. ببخشیدا ولی شایسته س بگم عوضی بهش :/
+ بیخیال کلاس دانشگاه. کلاس 3ساعته رو نیم ساعت آخر برسم زیادی زشته
یکی از رتبه برترای کنکور دیروز تو تصادف فوت کرده. یاد رتبه 5 تجربی افتادم که سال 84 یه هفته قبل از اعلام نتایج همین اتفاق براش افتاد. خدا رحمت کنه هر دو رو . خیلی درد داره که شیرینی تلاششون به دهن خانواده هاشون حلوا شد ...
+ زندگی یه دمه. خدا عاقبت همه رو بخیر کنه
کسی نمیدونه من چه مرگمه. بذا همه فکرکنن دردم نمره س، درسه، مدرکه، پوله. کسی ندونه توم چی میگذره بهتره. یه بغضایی رو نباید شکست. حیف که فقط این نشکستشون آدمو خفه نمیکنه که راحت بشه
+ به عزیزترینت قسم بسه خدا ...
هر کی ندونه، هرکی جلوی اسم نویسنده اون آقاهه رو نبینه فکرمیکنه از بس نویسنده ی این خرده ریزا ناناز و لوسه، یه دختر دبیرستانیه. کی میدونه. شاید حتی با دیدن اون آقاهه هم خیلیا فکرکنن همچین کسی داره این کلمه ها رو تایپ میکنه ...
+ به همکلاسیم پیامک دادم و گفتم از پسش برنمیام. کمکم کن خلاص بشم. بخدا دیگه نمیکشم ... پنج شنبه تو تلفن گفته وبد فایللای پایان نامه رو بفرستم ببینه. کاش یه کاریش کنه
میگن آدم سنش که بالا میره حساس میشه. آره! من اینو حتی با مقایسه قهوه هایی که سال آخر دبیرستان واسه خودم درست میکردم و چیزی که الآن دارم میخورم به وضوح میبینم
+ یه مفهومایی واسه یاد گرفتن زمان لازم دارن. زودتر بیان همه چی رو به باد میدن. به همه بگید مراقب بچه هاشون باشن که دیر یا زود بزرگ نشن
داشتم کلافه میشدم. لباساشو تا کردم گذاشتم گوشه اتاق. کت شلوارشم که از هفته پیش و عروسی همکارش بین یخچال و دراور افتاده بود آویزون کردم تو کمد. فقط به لباسایی که آویزون کرده به دستگیره در دست نزدم. اتاقم جارو کردم. کاغذای به درد بخور و به درد نخور رو هم با هم ریختم توی پلاستیک که شب بذارم بیرون. یه کم دور و برم بهتر شد. اما بازم من منم
+ خونه ای که دو تا جوون خیر سرشون دارن توش زنگی میکنن. همه جا رو خاک گرفته. نمیدونم درونمون بدتره یا این بیرونی که وصف کردم ...
ضلع شرقی: من اینجا میخوابم. کنار کتاب و کاغذایی که کنار این دیوار گذاشتم که مثلا میخونم و مینویسم.
+ خسته م. پنجره رو بستم که صداها رو نشنوم. از این دنیا متنفرم.
ضلع شمالی: یه مشت کتاب و لباس و کیف و جعبه کفش و آت و آشغال دیگه فاصله ی میز تا در تراس رو پر کرده. لازم نیست کشش بدم، به اندازه کافی بهم ریخته هست. پنجره هم بازه به امید یه کم جریان هوا
+ قسم میخورم این خانم جلسه ایا 70% جهنم میرن. صدای یکیشون داره میاد. به اسم خدا و پیغمبر آواز سر داره. تف به اعتقادی که حاصلش اینه
ضلع غربی: آشپزخونه کوچیکه و دو تا یخچال توش جا نمیشه. حالا اینکه دو نفر آدم واسه چی دوتا یخچال دارن مهم نیست. یخچال 70-80سانتی کمده و بینشون یه بالش و پتو افتاده. دراور اونطرف یخچاله و بینشون یه کوه لباس مچاله شده و رو هم ریخته . جلوش هم ساک سفرمون هنوز افتاده و یه مشت لباس بهم ریخته کنارشه. روی دراور و جلوی آینه هم تعریف چندانی نداره. بعد از دراور کیسه و آخر هم میز منه. روی کیس و پشت و زیر و روی میزم که اوضاش داغونه
+ خوبیه بعضی دیوارا اینه که تموم میشه و امتداد نداره!
ضلع جنوبی: در اتاق که همیشه بازه. در حموم هم معمولا همینطوره. در کمد هم بازه. لباسایی که روز اومدن از ولایت، از روبند رخت برداشتم، هنوز پای دیوار بین حموم و کمد ریخته و دریغ از 7میلیمتر تکون خوردن تو یه هفته ای که از اومدن گذشته
+ دارم اتاقی که داخلشمو توصیف میکنم.
از فردا متنفرم. یه روز شلوغ. کلاً از شلوغی متنفرم. نه شور شدن چون فردایی رو میپسندم، نه بی نمکی روزایی مثل این روزا رو دوست دارم. کاش میتونستم ننویسم. کاش این خرده ریزایی تکراری تموم میشدن. پشت سرم شده تنها چیزی که میبینم از بس تند دور خودم میچرخم. کاش میشد وایسم ...
+ حالت تهوع دارم. حتی یه روزی غکرشو نمیکردم انقدر تکراری بشم