دسکتاپمو خالی کردم، خالیِ خالی؛ فقط توش یه سطل آشغال گذاشتم. از نرم افزارای پین شده تو تسک بارمم هم دیگه هیچی نمونده. الآن یه صفحه ی خالی عین دنیام دارم که فقط توش هیچ میبینم
+ بازنده ها این شکلی میشن. نه برزیلی که از آلمان خورده، نه حتی مالدیو معروفِ 17 گله، بازنده ای که به خودش باخته این شکلی میشه
میشینم پای کامپیوتر ... روشنش میکنم ... هیچی هیچ جذابیتی واسم نداره ... از هیچی هم متنفر نیستم که حداقل بخاطر نفرتم فکرمو مشغول کنه ...
+ چقدر یه آدمی باید بدبخت باشه که دلش واسه روزای کذایی زندگیش تنگ بشه ...
یه پسره بود حتی اسمشم یادم نمیاد، سال 88 بعد از کنکور تو یاهو باهاش حرف میزدم. رفیق خوبی بود. ولی از دنیا بریده بود. خیلی سعی میکردم یه کاری کنم یه کم نگاش به زندگی عوش بشه. هم سن و سالای الآنِ من بود اونموقع. نمیدونم چی شد. شاید خودکشی کرد. نمیدونم. فقط میدونم الآن حالشو بهتر میفهمم. اینکه چقدر بهش سخت میگذشت
+ اسمش یادم اومد ... ساسان بود گمونم
یه گعده آخوند نشسته بودن، یکیشون داشت میگفت شما به یه آدم ناامید بفهمونید جای بخشش داره، اون خودش بلده حرکت کنه ... اومدم نماز بخونم، تو نماز یادم افتاد هرچی یادم میاد بهمون یاد دادن این غلط و اون غلط، اما ته تهش یه درس بود تو کتابامون که از توبه میگفت و بخشندگی خدا ...
+ حالا من بگم؟ گِل گرفتم اون دین و خدایی که بهمون یاد دادن ... بیچاره خدا!
خواهرزاده ی من 65 بدنیا اومده. کار داره، خونه و ماشین بخواد داره. اما تنها چیزی که حتی در طول شبانه روز یک دقیقه به فکرش نمیرسه تنهایی و این چیزاس. همه ش سرش با کامپیوتر و گوشی و این چیزا گرمه ... اصن حال ندارم در موردش بگم ... احتمالاً ایراد از منه، سر تا پام ایراده
+ سرنوشتمو میدونم. هِی میترسم و هِی میترسم. ولی یه روز اونقدر خسته میشم که بیخیال از ترس، خودمو از این بالکن میندازم پایین ... تازه معلّق بودن رو هم قبل از مرگ تجربه میکنم
سرنوشت بازی مسخره ایه. عین یه جاده که داری توش پیش میری؛ اگه به دره نزدیک شدی باید ترمز بگیری، اگه افتادی تو دره شاید تا جایی که هنوز شیب یاری میکنه بشه یه کاری کرد اما از یه جایی به بعد مطمئن میشی کار دیگه تمومه. جای من باشی اونموقع دیگه پاتو با فشار دادن پی در پی ترمزی که قرار نیست کمکی کنه خسته نمیکنی. فقط میشینی و هر لحظه ی سقوط رو به اندازه ی یه عمر درد میکشی ...
+ ناامیدی برادر کفره؟ باشه. من خودِ کفرم
نمیخواستم چند روز پست جدید بذارم ولی ...
+ واسه یکی از دوستان یه مساله ای پیش اومده؛ ممنون میشم دعا کنید ختم به خیر بشه هر چه زودتر
میخوام امروز همه ی دیوونگیامو بریزم تو خودم و دم نزنم. میخوام برم، برم به حال دار و ندار خودم بمیرم. میخوام حتی سیاهی کلمات و نوشته ها رو از حرفام دریغ کنم. میخوام بس بودنو تمرین کنم
+ باد از پنجره رد میشه و صدای ناله های یه گربه رو میاره ... زده به سرم، صدای اومدن پیامکای نیومده رو میشنوم ... من میرم
میگن ماه که رو به کامل شدن میره، درصد جرما و جنونا هم بالا میره ... ولی من عاشق ماه کامل تو ایوون خونه قدیمیمون بودم؛ حتی میشد میرفتم رو پله های حیاط میشستم یا حتی لب ایوون رو موزاییک سنگیایی که هنوز از آ?تابِ روز گرم بودن، دراز میکشیدم و فقط و فقط ماه رو نگاه میکردم ... تا 9 سالگی با خیال راحت که اگه خوابم ببره چقدر آروم میخوابم، و بعدش با این ترس که غلت میزنم و عینکم میشکنه میره تو چشمم
+ داریم بهش نزدیک میشیم گمونم ...
همین لحظه، همین الآن، بدون حتی یه ثانیه نیاز به فکرکردن میتونم آدمای رو همین زیر گوش خودم اسم ببرم که از منم بزرگتره، ولی دریغ اینکه یه دونه از دغدغه های منو داشته باشه. یعنی نمیدونم اگه جای اون بودم از این شدّت بیخیالی دیوونه میشدم، یا حالا که جای خودمم از مثل اون نبودن دیوونه بشم!
+ من هیچ وقت خندوندن بلد نبودم. اما همیشه میدونستم چطوری جلوی گریه رو بگیرم... البته سوژه خنده هم خیلی وقتا بودم و هنوزم گاهی میشم
این شبا من دلگیرم ... آره از آدمایی که توش میمیرن ... همه توی این روز و روزگار بد اثیرن ... همه دارن تو زندگی میمیرن ... نه خداوکیلی چرت گفتم، همه نمیمیرن. خیلیا خدا رو شکر حالشون خوبه و من بخیل دل آرومیشون نیستم
+ باز زده به سرم گمونم
خودمو نمیگما ولی دیوونه و تنها اونیه که بشینه آرشیو یه وبلاگ که حتی آپ نمیشه و مال چند سال پیشه رو از اوّل بخونه و حتی واسه تک تک پستاش کامنت بنویسه ... واقعاً اون آدم دیوونه س
+ یکی از لینکای وبلاگم، اسمشو گذاشتم جایی در گذشته ...
داشتم بر میگشتم از دانشگاه، اصن همچین به دلم افتاده بود بادکنک بخرم از دستفروشای تو مترو ... بعد بیارم خونه بادش کنم ... بعد از افطار من بشینم اینطرف پذیرایی و خواهرم اونطرف. بعد با هم بازی کنیم ... ولی من حتی قدیما رو یادم نمیاد که با هم بازی کرده باشیم ... همیشه من بودم و دیوار که توپ بهم پاس میداد، شوت میکرد تو دروازه م، اعصابمم که خورد میشد حرف نمیزدم و فقط سرمو میکوبیدم توش و صداشم درنمی اومد. تازه کلّی هم با منگنه و پونز سوراخ سوراخش کرده بودم و عکسای کیهان ورزشی و دنیای ورزش رو بهش چسبونده بودم
+ بعد افطاری یاد این افتاده بودم که بچه ها میخوندن تو اردوها و من هیچوقت بیشتر از مصرع اوّلشو بلد نبودم و هنوزم نیستم. یعنی مدیونه هرکی دانلود کنه و تا آخر گوش نکنه :دی
یعنی تا بیخ خرخره کل جوش خوردما! جلو چندتا غذا پام سست میشه که اون یکیشم یتیمچه ست. اصلا پلو و چلو و این چیزا برن غاز بچرونن :پی
+ یه سریال بود از مهران مدیری که یه هو وسط پلاتو یکی میگفت مصرف دوبار ماهی در هفته برای حفظ سلامتی ضروریه ... یاد اون افتادم :دی
مِیبی ایتز دِ وِی یو مُوو ... یو گات می دریمینگ لایک اِ فول ... دَت آی کن استیل یور هارت اِوِی ... / انریکو ایگلسیس و نیکول شرزینگر / هارت بیت
+ اذان شد. قبول باشه روزهاتون :) التماس دعا
راستشو بگم؟ با وجو اون همه کنتاکتی که بین من و خواهرم هست، دیشب واسه اوّلین بار تو عمرم، خدایی واسه اوّلین بار، وسط فوتبال یه هو حس کردم الآن که خوابه برم دستشو پیشونیشو ببوسم. خدایی خیلی هم زحمت میکشه هم کار میکنه. دعوا ها و همه چیشم داره ها، از اونا کم نمیذاره. ولی بالاخره حق نیست اگه نگم خاکستریه
+ نمیدونم چی شد یه هو اینو گفتم ... دلم گرفت ... تنهایی خیلی سخته ...
بالاخره درست شد ... یکی که مِل و جوهر سبز توش استفاده شده و 50*50 هست خوب مونده، ولی اون یکی که گِل و مِل هست، با وجودی که روش اسپری سیلر زدم دوبار ولی گِلاش کم کم داره میریزه و کم کم باید انداختش دور احتمالاً؛ اندازه ش هم 100*50 هست . اینم اضافه کنم که هر دوتا کار بافتداره. یکیش نمیاد یه چهره ست که نمیگم بخاطر اون دایره ی پایینش یه چهره ی خاصه و اون یکی هم که تابلوئه چیه.
+ دوستان ببخشید رمزدار شد دانلودش ... میام میدم خدمتتون
داشتم عکسی که گرفته بودم از تابلوها رو بلوتوث میکردم رو اون یکی گوشی که بلکه با اون بفرستم رو کامپیوتر، کلّی عکسای 92 و 91 دیدم و کلّی دلک تنگ شد واسه کلّی چیزا ... دلم هم مشهد خواست هم درکه ... اوّلی تنهایی و چند روزه، دوّمی با پایه ... که هر دوتاشم غیرقابل دسترسه
+ منگ شدم؛ واسه پلاس حرف کم میارم. این خیلی بده. از تک بُعدی شدن بدجور میترسم
صبحی تو راه یاد چیزایی افتادم که تو انباری بود و بخاطر زهکشی فوق پیشرفته ی شهرک و باغچه های فوق مدرنش، همه نم کشید و ریختیمشون دور. بینشون کلی دفتر و دستک و البته چندتایی از ماکتا و کارای ترم اولم بود .. دو تا از تابلوها ولی چون آویزون بود تو خونه به دیوار، جون سالم به در برده بود ...
+ الآن که اومدم خونه عکس گرفتم آپشون کنم نمیدونم چی شده هیچ کدوم از گوشیام به کامپیوتر کانکت نمیشه :(
خونه تونو پیداکردم ... با یه آدرس قدیمی ... ترسم اینه من بیام و ... تو دیگه منو نبینی ... ( حالا تم آهنگ میاد پایین ) ... کوچه تون دلگیر و خسته س، غصه داره ... گل تو دستام از خجالت پاره پاره ... ( باز صدا داره اوج میگیره ) ... از تو کوچه صدای ناله شنیدم ... روی دیوار پارچه ی مشکی رو دیدم ... / شروین / غفلت
+ ضمنا شروین تا حالا تنها ایرانیه که به مرحله نهایی امریکن آیدل صعود کرده ... آهنگش واقعا قشنگه ...
عاغا دانشکده تلفن زدن. خوشبختانه شورا قبل از تعطیلات تابستونه(!) تشکیل شده و قرار شده من برم ثبت نام و اگه خدا کمک کنه و شیرازیت بذاره دیگه تا شهریور شرش کم شه ... خدا بگم باعث و بانیش یا باعث و بانیاشو چیکار کنه ...
+ یعنی به دو دارم میرما تو این هوا. لطفا دعا دعا
والا اینجور که بوش میاد قراره کسل کننده ترین و اعصاب خوردکن ترین 45 دقیقه ی جام جهانی رو در پیش داشته باشیم. هرچند اولش یه کم برزیل داغه ولی آلمان بازی رو بدجور بسته و تخریبیش کرده. مگر اینکه اتفاق شبه معجزه ای بیفته
+ اه. بازی 90 دقیقه ست، چرا انقدر زود تکلیف روشن شد آخه :(
عاغا بزرگترین مشکل من با گزارشگرای بازیای آلمان اینه که اسامی رو غلط تلفظ میکن. هرجا ای آر بعد از حرف بی صدا باشه باید آ خونده بشه!
+ نویر نه، نویا. مولر نه، مولا. بایرن نه، بایان. ضمنا سی اچ هم صدای ش میده، مونیخ نه، مونشن. بعله :)