خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

خورده ریزای یه ذهن اشباع

خرده ریزا دست و پا گیره، باید ریختشون بیرون تا دور و برت خلوت بشه

398

دلم عکس یه گرگ سفید میخواد واسه والپیپر؛ از اونا که عمق نگاهش محوم میکنه ...


+ من، خونه و شی وولف از دِیوید گوئِتّا

397

البته پای سیستم نمیشینم فقط این چند روزه، حرف و خورده ریزای ذهنمو که محکوم به بیرون ریختنم و با موبایلم میتونم. کامنت و این چیزایی هم نیست که نگران بی جواب موندنش باشم. اگه هم بود، همون دوشنبه جواب میدم


+ اینجا رو پنجشنبه ی آینده رمزدار میکنم و رو دیوارش عین یه زندون انفرادی روزا رو میشمرم!

396

تو یکی از کتاب ادبیاتای دبیرستان نوشته بود تولّد هر کودک یعنی هنوز خدا از انسان ناامید نشده. یادم نبود کجاش نوشته بود سرچش کردم. ولی فکرمیکنم مهم تر از سرچ کردنش، فکرکردن بهشه ...


+ یه وقتا دوست داری حرف بزنی، اما نمیدونی چی. و سکوت میکنی. مثلِ من و تا دوشنبه ...

395

وضعیت سکوت. هرچند هیچی سر جاش نیست. اما حرارت زیر دیگ زندگی، هر چقدرم کم باشه، اونقدری هست که بدونی یه روزی به جوش میاد و لبریزت میکنه ....


+ برداشت مثبت و منفی آزاده!

394

اولین یادداشت رسمیمو واسه وبلاگ گروهیمون نوشتم، اما منتشرش نکردم. فعلا صبر میکنم ببینم تا فردا سایت فلان چه جوابی به ایمیلی که فرستادم میده 

 

+ نوشتن، ننها فرزند پیوند من و تنهایی، تنها کاریه که از بچگی، بی وقفه انجامش دادم.

393

... مای ماما رِیزد می گود، ماما ریزد می رایت ... ماما سِد: دو وات یو وانت، سِی پرِیِرز ات نایت ... اَند آی سِیینگ دِم، کاز آیم سو دِوُت ... / وان ریپابلیک / لاو رانز آوت


+ این آهنگ یه چیزی داره که من نمیدونم چیه، هرچی هست یه چیز عادی نیست. واقعاً نمیدونم چیه!

392

یه شبی رو یادم میاد که ساعت 10 از پل فرهنگیان تا میدون آزادی، و از میدون آزادی تا میدون مشتاق رو پیاده رفتیم با یکی از دوستام و حرف زدیم. چند روز بعدش من واسه همیشه از کرمان و دانشگاش جدا شدم. اینم پیاده روی خداحافظی وارانه مون بود. خوب یادمه دقیقا کجا بودیم که بهش گفتم: فرزاد من قدر آدما رو خوب میدونم. و اون سکوت کرد ...


+ 1.5سال خوابگاه بهترین دوستای عمرمو پیدا کردم. هنوزم فقط همونا رو دارم

391

تمام وبلاگامو که بستم، یه وبلاگ میزنم و اسمشو میذارم هشته نامه. بعدش هر هفته تو یه روز براش پست مینویسم با یه موضوع خاص و موضوع یادداشت بعدی رو به خواننده هاش میسپرم. هر هفت پست هم یه دور روزای هفته تموم میشه و همه چی رو از نو شروع میکنم. هنوز ولی نمیدونم از کدوم روز هفته شروع کنم


+ یه نگاه به لیست کارای عقب مونده ... من یه آرزو زده ی متوهم و احمقم!

390

من بلدم خودمو مشغول کنم، با چیزایی که هیچ قبل و بعدی ندارن، با چیزایی که تو زندگی هیچ نقش مثبت یا حتی منفی ای رو ایفا نمیکنن. فقط سعی میکنم تا جایی که ممکنه، بجز خودم، باعث خودخوری هیچ کس دیگه نشم!


+ تلفن زنگ میخوره ...

389

دوست داشتم از رو زندگیم فیلم میساختن. حتی گاهی هم فکرمیکردم واقعاً دارن میسازن! اما سال ها گذشت تا اون ایده رو تو فیلم ترومن شو دیدم. و چقدر بهش حسادت کردم ...


+ اگه قراربود انتخاب کنم، دوست داشتم واقعیتی مثل قصه ی زندگی علی دهکردی تو از کرخه تا راین داشتم. تازه اینطوری به آلمانم میرسیدم ;)

388

یه پسره تو کلاسمون بود علی زمانی. چهارم رو تجدید شد. هیشکی تحویلش نمیگرفت. خدایی یه وقتایی هم بو میداد. کلاس پنجم که بودم، گاهی زنگ تفریحا میرفتم و کنار اون دیوار قدیمی ازش حالشو میپرسیدم


+ مدرسه دوران ابتداییمو چند سال پیش خراب کردن و من هیچ یادگاری ای ازش ندارم ...

387

یه بارم اوّل ابتدایی بودم که آخر زنگ تفریح یکی از بچه ها از پشت کوبیدم به زمین و وقتی داشتم میرفتم تو کلاس تازه ناظم دیدم مثل شیرابه داره خونا از سرم پایین میریزن!


+ من هیچ وقت اهل شوخی نبودم. جدی هم نبودم. از وقتی یادمه یه گوشه مشستم و تنهایی رو تمرین میکردم

386

مسجد امام حسن رو خیلی دوست داشتم و هنوزم دارم؛ اونموقع ها کفش پایین تر بودم و باغچه و حوض داشت. یه بار موقع سخنرانی تو پله هاش زمین خوردم که صدای شکستن سرم به سخنران خدابیامرزم رسید. من که 3-4 سالگیمو یاد ندارم اما مامانم همیشه میگه جاننثار پشت بلندگو گفت چیش شد این بچه!


+ الآن اون حیاطو پر کردن و جای اون حوض آبی و پر از ماهی رو با موزاییکای خاکستری پوشوندن ...

385

کاش اون روزی که از عشق کلاس شنایی که نمیذاشتن برم و ترس مامانم که مبادا یه طوری بشم، موقع تاب بازی، تو شِنای پارک شیرجه زدم و داد زدم من میخوام شنا کنم، کاش اونروز و بعد اون همه خونریزی که کرده بودم ...


+ خیلی پوست کلفت بودم!

384

یه بار دیگه م تو مدرسه میشندیم که بچه ها میگفتن المپیاد ریاضی قبول شدم. خودم که باور نمیکردم، استاد دست انداختن بچه های ساده و آرومی مثل من بودن. اما وقتی از مدیر مدرسه شنیدم دنیا رو یه طور دیگه میدیدم!


+ یه روز تو سررسیدم نوشتم: من امروز خدامو کشتم. چقدرم بعدش گریه کردم ... ترم 3 و تو شهر غریب بودم

383

آخرین باری که مامان و آقامو اونطوری خوشحال کردم که واقعاً راضی بودم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. صبح از سفر اومدم و شب مدیر مدرسه تلفن زد خونه و بابت رتبه ای که آوردم و خودمم هنو زنمیدونستن بهشون تبریک گفت! چقدراون روزا رو دوست داشتم ...


+ کی میگه من حق ندارم بخاطر چیزایی که از دست دادم آرزوی مرگ کنم؟

382

هرکی میفهمید دارم میرم میگفت دیوار کعبه رو که دیدی، هرچی از خدا بخوای بهت میدم. کلی فکرکردم و کلی فکرکردم و آخرش یه لیست از تمام فامیل تو ذهنم درست کردم و گفتم خدایا من نمیخوام مردن هیچ کدوم از اینا رو ببینم


+ آدما از بدو تولّد با مرگ زندگی میکنن؛ به خودشون بستگی داره که کدوم رو پررنگ تر ببینن

381

من یه روزی میمیرم، قبل از اونم برام مهم نیست چقدر دیگه زندگی کنم. فقط نمیخوام بیش از این خودم و دیگران رو بخاطر بودنم آزار بدم.


+ من خودخواه ...؛ بخدا هیچ وقت نبودم

380

یه بار مسابقه ی پینگ پنگ گذاشتیم بین بچه های کلاس، من از یکی از بچه ها که از همه بیشتر تحویلش میگرفتن بُردم. واسه فینال همون شد داور. من اون بازی رو باختم و بعد از 10-15 سال، پارسال اون همکلاسی بهم گفت اونروز چون نمیخواستم تو اوّل بشی به نفع فلانی داوری کردم


+ گاهی در پستوهای ذهنمو باز میکنم و میبینم چه عتیقه های جاگیر و بی ارزش رو انبار کردم. چیز دیگه ای هم گیر نیاوردم که نگه دارم!

379

تو تیم بسکتبال مدرسه بودم؛ یه روز سر نمیدونم چی با دوستم دعوام شد و مقصرم نبودم. هفته بعد که واسه تمرین دنبالش رفتم بهم گفتن خودش نیم ساعت پیش رفت. من همیشه احمق بودم


+ هرچند ربطی به نوشته ی بالا نداره اما لازمه تذکر بدم که لگد نزن عزیز من! بنده به بختم زیاد لگد زدم؛ قهر کرد، رفت!

378

جالبه! گمونم ته نصف بیشتر نوشته هام سه تا نقطه میذارم که یعنی حرف زدم اما حرف اصلی رو نزدم ...


+ یه چیزایی فقط یه لحظه جالبن!

377

قصه های تکراری زیاد میگم. از 26سال زندگی به اندازه 26روز خاطره ندارم و مدام رو چندتا اتفاق میچرخم. اگه هم داشته باشم استعداد تعریف کردن ندارم. کلاً من آدم خوش مشربی نیستم


+ یاد عصرای پنجشنبه افتادم که هر لحظه منتظر از جلو خونه رد شدن یه کاروان عزادار به سمت قبرستون شهر بودم؛ اونموقع ها چقدر از مرده و مردن میترسیدم ...

376

بجز دبیرستان که از عالم و آدم دوری میکردم، تو تمام سالای دیگه یکّه تاز مراسمای صبح گاه بودم! برنامه ریزی و مدیریت این کارا دست من بود. یادش بخیر. واسه خودم آدم حسابی ای بودم، هرچی میشد دنبال من میفرستادن :))


+ دنیای غریبیه؛ آدما تو بچگی به فکر بزرگ کردن بچه هان و تو بزرگی سعی میکنن کوچیکشون کنن!

375

آرزو داشتم تو دهات پدریم دفن بشم. سال هاست متروکه شده و حتی خودِ ما هم فقط عاشورا به عاشورا بهش سر میزنیم و برای اموات فاتحه میفرستیم. جای دنج و خلوتیه


+ حال پلاس نوشتن واسه این پُستا ندارم اما دوست دارم روالم رو حفظ کنم