یه پسره تو کلاسمون بود علی زمانی. چهارم رو تجدید شد. هیشکی تحویلش نمیگرفت. خدایی یه وقتایی هم بو میداد. کلاس پنجم که بودم، گاهی زنگ تفریحا میرفتم و کنار اون دیوار قدیمی ازش حالشو میپرسیدم
+ مدرسه دوران ابتداییمو چند سال پیش خراب کردن و من هیچ یادگاری ای ازش ندارم ...
یه بارم اوّل ابتدایی بودم که آخر زنگ تفریح یکی از بچه ها از پشت کوبیدم به زمین و وقتی داشتم میرفتم تو کلاس تازه ناظم دیدم مثل شیرابه داره خونا از سرم پایین میریزن!
+ من هیچ وقت اهل شوخی نبودم. جدی هم نبودم. از وقتی یادمه یه گوشه مشستم و تنهایی رو تمرین میکردم
مسجد امام حسن رو خیلی دوست داشتم و هنوزم دارم؛ اونموقع ها کفش پایین تر بودم و باغچه و حوض داشت. یه بار موقع سخنرانی تو پله هاش زمین خوردم که صدای شکستن سرم به سخنران خدابیامرزم رسید. من که 3-4 سالگیمو یاد ندارم اما مامانم همیشه میگه جاننثار پشت بلندگو گفت چیش شد این بچه!
+ الآن اون حیاطو پر کردن و جای اون حوض آبی و پر از ماهی رو با موزاییکای خاکستری پوشوندن ...
کاش اون روزی که از عشق کلاس شنایی که نمیذاشتن برم و ترس مامانم که مبادا یه طوری بشم، موقع تاب بازی، تو شِنای پارک شیرجه زدم و داد زدم من میخوام شنا کنم، کاش اونروز و بعد اون همه خونریزی که کرده بودم ...
+ خیلی پوست کلفت بودم!
یه بار دیگه م تو مدرسه میشندیم که بچه ها میگفتن المپیاد ریاضی قبول شدم. خودم که باور نمیکردم، استاد دست انداختن بچه های ساده و آرومی مثل من بودن. اما وقتی از مدیر مدرسه شنیدم دنیا رو یه طور دیگه میدیدم!
+ یه روز تو سررسیدم نوشتم: من امروز خدامو کشتم. چقدرم بعدش گریه کردم ... ترم 3 و تو شهر غریب بودم
آخرین باری که مامان و آقامو اونطوری خوشحال کردم که واقعاً راضی بودم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. صبح از سفر اومدم و شب مدیر مدرسه تلفن زد خونه و بابت رتبه ای که آوردم و خودمم هنو زنمیدونستن بهشون تبریک گفت! چقدراون روزا رو دوست داشتم ...
+ کی میگه من حق ندارم بخاطر چیزایی که از دست دادم آرزوی مرگ کنم؟
هرکی میفهمید دارم میرم میگفت دیوار کعبه رو که دیدی، هرچی از خدا بخوای بهت میدم. کلی فکرکردم و کلی فکرکردم و آخرش یه لیست از تمام فامیل تو ذهنم درست کردم و گفتم خدایا من نمیخوام مردن هیچ کدوم از اینا رو ببینم
+ آدما از بدو تولّد با مرگ زندگی میکنن؛ به خودشون بستگی داره که کدوم رو پررنگ تر ببینن
من یه روزی میمیرم، قبل از اونم برام مهم نیست چقدر دیگه زندگی کنم. فقط نمیخوام بیش از این خودم و دیگران رو بخاطر بودنم آزار بدم.
+ من خودخواه ...؛ بخدا هیچ وقت نبودم
یه بار مسابقه ی پینگ پنگ گذاشتیم بین بچه های کلاس، من از یکی از بچه ها که از همه بیشتر تحویلش میگرفتن بُردم. واسه فینال همون شد داور. من اون بازی رو باختم و بعد از 10-15 سال، پارسال اون همکلاسی بهم گفت اونروز چون نمیخواستم تو اوّل بشی به نفع فلانی داوری کردم
+ گاهی در پستوهای ذهنمو باز میکنم و میبینم چه عتیقه های جاگیر و بی ارزش رو انبار کردم. چیز دیگه ای هم گیر نیاوردم که نگه دارم!
تو تیم بسکتبال مدرسه بودم؛ یه روز سر نمیدونم چی با دوستم دعوام شد و مقصرم نبودم. هفته بعد که واسه تمرین دنبالش رفتم بهم گفتن خودش نیم ساعت پیش رفت. من همیشه احمق بودم
+ هرچند ربطی به نوشته ی بالا نداره اما لازمه تذکر بدم که لگد نزن عزیز من! بنده به بختم زیاد لگد زدم؛ قهر کرد، رفت!
جالبه! گمونم ته نصف بیشتر نوشته هام سه تا نقطه میذارم که یعنی حرف زدم اما حرف اصلی رو نزدم ...
+ یه چیزایی فقط یه لحظه جالبن!
قصه های تکراری زیاد میگم. از 26سال زندگی به اندازه 26روز خاطره ندارم و مدام رو چندتا اتفاق میچرخم. اگه هم داشته باشم استعداد تعریف کردن ندارم. کلاً من آدم خوش مشربی نیستم
+ یاد عصرای پنجشنبه افتادم که هر لحظه منتظر از جلو خونه رد شدن یه کاروان عزادار به سمت قبرستون شهر بودم؛ اونموقع ها چقدر از مرده و مردن میترسیدم ...
بجز دبیرستان که از عالم و آدم دوری میکردم، تو تمام سالای دیگه یکّه تاز مراسمای صبح گاه بودم! برنامه ریزی و مدیریت این کارا دست من بود. یادش بخیر. واسه خودم آدم حسابی ای بودم، هرچی میشد دنبال من میفرستادن :))
+ دنیای غریبیه؛ آدما تو بچگی به فکر بزرگ کردن بچه هان و تو بزرگی سعی میکنن کوچیکشون کنن!
آرزو داشتم تو دهات پدریم دفن بشم. سال هاست متروکه شده و حتی خودِ ما هم فقط عاشورا به عاشورا بهش سر میزنیم و برای اموات فاتحه میفرستیم. جای دنج و خلوتیه
+ حال پلاس نوشتن واسه این پُستا ندارم اما دوست دارم روالم رو حفظ کنم
شاید یکی از دلایلی که هیچ وقت نتونستم جدی به خودکشی فکرکنم این وبد که نمیتونستم و هنوزم نمیتونم یه یادداشت آخر بنویسم. انقدر که دلم میسوزه و حرفای ناگفته و دردای مضمن دارم و میترسم حتی یکی رو از قلم بندازم
+ سال هاست که از تموم کردن هر چیزی گریزونم ...
+ یادم اومد؛ نوشته های پُشت وانتی گاهی زیادی تو ذهن هَک میشن ...
یه زمانی مسخره میکردن میگفتن آزمایشگاه در جواب سنجش ترکیبات اب فلان شهر گفته در گچ شما مقداری آب دیده شد. قصه ی رسوبای رخوت وجود منم شبیهش شده دیگه ...
+ باز یاد ناصر عبدالهی افتادم ...
هیچ کس نفهمید که من یه روز صبح واسه این وبلاگ رمز گذاشتم اما بعد دیدم بچه ها از ناغافل بودنش نگران میشن و رمز رو از روش برداشتم. فقط نمیخواستم کسی درگیر بشه ...
+ اینو نوشتم و وقتی مطمئن بشم همه خوندنش عملیش میکنم. هرچند اینجا لبخندا بی منت و بی انتظارن اما حقیقت و مجاز هر دو سلولای یه زندونن ...
یه وبلاگی میخوندم، نویسنده ش یه روانشناس بود گویا. از مراجعینش مینوشت و اینا. گفتم عاغا بیا من سوژه، روم مطالعه کن. گفت باشه؛ هنوزم رفته تا بیاد
+ مظلوم نمیایی نیست؛ فقط نمیتونم به دروغ ادای خوب بودن رو دربیارم ...
خیلی دوست داشتم میدونستم بعد از این قراره چی بشه و چی بهم بگذره. وقتی امروز قصه اینطوری داره نوشته میشه ...
+ اگه داستان زندگیم کتاب بود، حتماً میرفتم به کتاب فروشی پسش میدادم!
تصمیم دارم کم کم یه طرح تجمیع وبلاگی راه بندازم؛ همه وبلاگامو بیارم تو یه آدرس، بعد واسه خودم اسم کاربریای مختلف تعریف کنم. مطلب هر وبلاگی رو با اسم نویسندگی خودش بنویسم و رمز خواننده های خودشم بهش بدم. از این پحش و پلا بودن راحت میشم!
+ جوجه تو تو کارای واجبت موندی، عاخه یه چی بگو که مَرد عملش باشی :/
اصن حال کردم با این سواله . شماره پارکینگی که توش ماشین پارک شده رو بدید تا بعد بگم جواب چیه و این سوال از کجا اومده :دی
+ فرصت جواب دادن فقط 20ثانیه ست! جوابشم اینجا ست
کاش یکی پیدا میشد به این بیسوادای تلویزیون چی و مطبوعاتی میفهموند مانشافت نه لقبه، نه یک تیمه، نه این و اون تیمه. مانشافت فقط تیمه، تیم!
+ دوست داشتم سال دیگه مسوت اوزیل پاس بده و سردار آزمون دروازه ی من سیتی لعنتی رو بازکنه
بزرکا همیشه بزرگن و اوج هنر کوچیکا اینه که تمدید بزرگی اون بزرگا رو با قلقلک دادنشون شیرین تر کنن ...
+ امیر حاج رضایی، داداش طیب، همیشه میگه فوتبال مثل زندگیه! حالا اینو بذاریم پای 20 دوره جام جهانی و فقط 8تیم قهرمان!